eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
404 دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 یداللّٰه 🌺 راوی : سید ابوالفضل کاظمی به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟ باتعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا بازار سلطانی مغازه داشتم . این آقا ابراهیم  دو روز در هفته سر بازار می ایستاد یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش وبار می برد یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟ گفت : من رو یدالله صدا کنید! گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می شناسی!؟ گفتم: نه ، چطور مگه! گفت:ایشون قهرمان والیبال و کشتیه،آدم خیلی با تقواییه، برای شکستن نفسش این کار ها رو می کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجارا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد. آقا ابرهیم است دیگر🥰 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚صفحه‌ی ۴۲ و ۴۳ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 شکستن نفس 🌺 راوی : جمعی از دوستان شهید توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این‌طرفا اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول. گفت: هر چی بگم قبول می‌کنی؟ گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی بزرگی از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خوندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم!! گفت: نه این‌که بازی نکنی، اما این‌طوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین، این‌جا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرف‌ها رو می‌زنم؛ و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو، تا برات مشکلی پیش نیاد. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحات ۴۰ و ۴۱ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 شکستن نفس 🌺 راوی : جمعی از دوستان شهید در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهمی هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه بعد تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد این‌گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی! ابراهیم به حرف‌های آن‌ها اهمیت نمی‌داد. به دوستانش هم توصیه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا بود، می‌شه عبادت؛ اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. 💚💚 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۴۰ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 شکستن نفس _داداش ابراهیم مهربان❣❣ 🌺 راوی : جمعی از دوستان شهید همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بوم. به سمت بچه‌ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین‌طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه‌ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید! بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟! گفت: بنده‌های خدا ترسیده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگی‌شان این‌گونه عمل می‌کنند. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحات ۳۹ و ۴۰ ❣❣ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 برخورد صحیح 🌺 راوی : جمعی از دوستان شهید از خیابان۱۷شهریور عبور میکردیم.من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم.ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ماو ابراهيم شدید ترمز کرد. جوان موتورسوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت،داد زد:هُو!چیکار میکنی؟!بعدهم ایستاد وباعصبانیت ما را نگاه کرد! همه می دانستند که اومقصر است.من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد. ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:سلام،خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یکدفعه جا خورد.انگار توقع چنین برخوردی را نداشت.کمی مکث کردو گفت:سلام،معذرت می خوام،شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت.ما هم به راهمان ادامه دادیم. ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد.سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد: دیدی چه اتفاقی افتاد؟با یک سلام عصبانیت طرف خوابید.تازه معذرت خواهی هم کرد.حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم.جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۱۶۹ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 قهرمان 🌺 راوی : حسین اللّٰه کرم گفت: آن سال من در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیدا آسیب دید. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده. هوای ما رو داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چَشم. بازی های او را دیده بودم. توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هائی بود که روی پا می‌زد. اما اصلا به پای من نزدیک نشد! ولی من، در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فکر می‌کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعریف دیگه ای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقا با اولین حرکت همان پای آسیب دیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیز های عجیبی هم از او دیده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۳۵ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 کشتی 🌺 راوی : برادران شهید ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان ۷۴ کیلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود 📖 برشی از کتاب «سلام‌ بر‌ ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۳۲ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 کشتی 🌺 راوی : برادران شهید سال های اول دهه پنجاه در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. مسابقات در روز های اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد! مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعد ها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهدا شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۳۱ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱 شرط بندی 🌺 راوی : مهدی فریدوند، سعید صالح تاش با اینکه بعد از آن ابراهیم هادی به ما بسیار توصیه می کرد که شرط بندی نکنید، اما یک بار با بچه‌های نازی‌آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم. آخر بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شد، ابراهیم جلو آمد و گفت: «کسی هست که بیاد و تک به تک بزنیم؟» از بچه های نازی آباد کسی بود. بنام «ح. ق.» که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود با غرور خاصی آمد جلو و گفت: «سَر چی؟!» ابراهیم گفت: «اگه باختی، از این بچه‌ها پول نگیری.» او هم قبول کرد. ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد، اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد. . (منظور از بازی در این ماجرا از کتاب سلام بر ابراهیم بازی والیبال بوده) 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۲۸ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
ابراهیم می‌گفت : طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند بی‌دلیل از کسی چیزی نخواه، عزت نفس داشته باش... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌺 ورزش باستانی 🌿 راوی : جمعی از دوستان شهید بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آن‌ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلا چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت: تاحالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این‌ها کی هستند دنبال خودت می‌یاری!؟ با تعجب پرسید: چطور، چی‌شده؟! گفتم : دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می‌کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) و کارهای یزید می‌گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد. به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می‌داد!! ابراهیم داشت با تهجب گوش می‌کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره، این پسر تاحالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین که رفیق بشه تغییر می‌کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم. با بچه ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می‌کرد، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسین. یاد حدیث پیامبر (ص) به امیرالمومنین(ع) افتادم که فرمودند:« یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است». راوی: جمعی از دوستان شهید 📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» ؛ جلد اول 📚 صفحه‌ی ۱۸ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
ابراهیم می‌گفت : طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند بی‌دلیل از کسی چیزی نخواه، عزت نفس داشته باش... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋