eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
404 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻ایستگاه صلواتی دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «ازنیروهای دشمنه » گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. @shohadarahshanedamadarad🌸
نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند. رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و سریع با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.😌 اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم.🥺😩 ماشین نگو تراكتور بگو🚜 😊 به جای ڪوتاه ڪردن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند. گفتم: راستش به پدرم سلام می‌كنم.!؟ پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟ اشك چشمانم را گرفت و گفتم: هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!😂 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: بشكنه این دست كه نمك نداره😡 مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد😅 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ @shohadarahshanedamadarad🌸
🍀🍀 😉😄😄 توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده! یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😂😂 @shohadarahshanedamadarad
🍉 هندوانه ای که نصیب ما نشد!! زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمزوشیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدرارزش داشت که بخاطرش جان رابه خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته وبانگاهی متخصصانه یکی راانتخاب کرده و راهی سنگر شدم.چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده.چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط راانتخاب کرده و تنها نشستم.باهر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ،به سنگر رسیدم وآن رادرکناری قرار دادم تاخنک شودو در وقت مناسب ازخجالتش بیرون بیایم.شب راباخیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم رااز آن بر نمی داشتم. صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیرونان رااز جعبه های معروف درآوردیم.حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم.از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم. او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند.چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها. راوی: علی اصغر مولوی https://eitaa.com/Ravie_1370
🌷🕊 یہ جا هست: ی رزمنده پُست نگہبانے رو زودتر ترڪ میکنه👀 بعد فرمانده میگه ۳۰۰ صلوات جریمتہ📿 یکم فکر میکنه و میگه؛ برادرا بلند صلوات همه صلوات میفرستن بر میگرده و میگه بفرما از ۳۰۰ تا هم بیشتر شد...😂😂😂😂😂😂😂 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
¦→📒••• • موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم💥 بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده😎 اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون تنها کسی که پوتینش پاش بود حسین بود از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند فرمانده با عصبانیت گفت : مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتین هاتون رو دم در چادر بذارین؟😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه حواستون جمع باشه زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...   صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم🤕 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده🤔 یهو حسین وارد شد و گفت : پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟ همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟ حسین با تعجب گفت : نه! من خواب بودم ، نشنیدم بچه ها که شاکی شده بودند گفتند: راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟🤨🧐 حسین که عقب عقب راه می رفت گفت : راستش من نصف شب بیدار شدم خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین☺️ واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟😁 آه از نهاد بچه ها در نمی اومد حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🍂 🔻 خرابکار بدبیار ─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─ در آسایشگاه اسارت بودیم که جمعی را با سر و صدای زیاد از دالان وحشت عبور دادند و به داخل کمپ هدایت کردند. یک گردان کامل از ارتش که یک جا اسیر شده بودند و مسبب آن فقط یک نفر بود به نام محسن که معروف بود به خرابکار و بدبیار. آنها می گفتند شب هنگام در مکانهای مختلفی کمین کرده بودند تا با دستور فرمانده بر دشمن یورش ببرند که محسن برای رفع حاجت از جمع جدا شده و عراقی‌ها متوجه او می‌شوند و او را دنبال می کنند. محسن ناخواسته به زیر پلی که یک گروهان مخفی شده بود فرار می کند. عراقی ها او را دنبال می کنند و همه را به جز محسن اسیر می کنند. کار به اینجا هم ختم نمی شود و او باز به شیار یک بلندیی که بالاتر از پل بود پناه می برد. درست جایی که مابقی گردان پناه آورده بودند و اینبار همه آن جمع به اتفاق محسن به اسارت در می‌آیند. همه به او چپ چپ نگاه می کردند و منتظر فرصتی بودند تا از خجالتش در بیایند. این جمع یک فرمانده هم داشت که صورتش سوخته بود و می گفتند مقصر باز همان محسن است. وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: وقتی فرمانده از محسن خواسته بود نارنجک تفنگی را آماده کند تا او شلیک کند، به جای فشنگ مشقی، فشنگ جنگی گذاشته بود و کار دست فرمانده داده بود. حالا ما می خواستیم با این عتیقه چند سالی هم آسایشگاه شویم و فکرش هم باعث شده بود تا چهار ستون بدنمان از بودن در کنار او بلرزد و ترس داشته باشیم. ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄      https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد😂 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید. توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂 زنگ زد مرڪزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا.. از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !! گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!! گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنه‌ایے رانندشه!!😂😂😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎ کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
••|🍀😂|•• 😂 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ،حَرِّڪ...😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی  میگفت:نزن ، نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂😂 کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
بعدشهادت شهید سلطانی،بی قراری ما بیشتر شده بود چون درفاصله نیم متری شهیدسلطانی بود لحظه شهادتشون محمدتقی که متوجه بی قراری ما شده بود،با حالت طنز میگفت نگران نباشید،من چیزیم نمیشه،آقا روح الله اگه شهیدشد،بخاطر این بود که درشت اندام بود اگه مثل من لاغر بود،تیر از کنارش رد میشد میدونستیم چقدر از رفتن دوستش ناراحته و اینا روبرای آروم کردن ما میگه 📑 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمدرضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋