eitaa logo
آرشیو عکس خام
3.5هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
🔅﷽🔅 🖼محلی برای انتشار عکس و کلیپ خام، کلیپ و عکس‌های خوب شما و... 🖼👇🏻برای معرفی ما به دوستات @Rawphoto 🖼👇🏻اگه عکسی فایلی داشت، اینجا می‌ذاریم @Rawphoto1 🎙️👇🏻حرفاتو ناشناس بگو https://6w9.ir/Harf_10433825
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسار
✨درگیری شهید مصطفی ردانی پور با سرکرده اشرار 🍀سپاه یاسوج بودیم. یکی از خان‌های منطقه اهالی روستا را تحت فشار می‌گذاشت و اذیت می‌کرد. دنبالش رفتیم، با تفنگ چی‌هایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم. 🍃صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد. 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۴۷-۴۶ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨ بیایید از شهدا الگو بگیریم 🍃در زمانی که چروک بودن لباس‌ها و نامرتب بودن موها نشانه بی‌اعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگل‌ترین پاسدار روی زمین می‌آمد. 🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی می‌خواست برود بیرون، می‌ایستاد جلوی آینه و با موهایش ور می‌رفت. به شوخی می‌گفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیده‌ام رفته.» می‌گفت: «فرقی نمی‌کند، آدم باید مرتب باشد.» 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨شما چقدر به قول‌هات وفاداری؟ 🌾به قول و قرارهایش پایبند بود؛ حتی اگر طرف مقابلش نوجوانی بود. روزی در هامبورگ فرزند یکی از اهل مسجد که ۱۲ ساله بود، نزد شهید بهشتی آمد. می‌خواست در مورد اسلام سوالاتی کند. شهید بهشتی به ایشان فرمود: «ساعت چند از مدرسه می آیی؟» گفت: «ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر.» _می توانی ساعت ۴:۳۰بیایی؟ _بله. 💫ایشان فرمود: «فردا ساعت ۴:۳۰ منتظر شما هستم.» 🍃روز بعد نزدیک موعد ملاقات ایشان بود و ما در خیابان بودیم که ماشین ما خراب شد. ایشان آرامش نداشتند. آمدند و گفتند: «چقدر طول می‌کشد تا ماشین درست شود؟» 🍀گفتم: «نمی‌دانم.» بعد از دقایقی دوباره آمدند و زمان درست شدن ماشین را پرسیدند. 🌺_مگر عجله دارید؟ _ قرار دارم. _ آن دانش آموز ۱۲ ساله را می‌گوید. _بله. 🌷_ نگران نباشید. اگر شما ساعت ۵:۳۰ هم بروید اشکالی ندارد، نهایتا می‌رود گوشه‌ای بازی می‌کند تا شما برسید. _نه! من با این بچه در این ساعت قرار گذاشتم و ۴:۳۰ هم باید مسجد باشم؛ چه آن بچه بیاید و چه نیاید. 🌾بالاخره تاکسی گرفتند تا خودشان را به وعده‌شان در مسجد برسانند. راوی: کاظم سلامتی، از دانش جویان مرتبط با شهید بهشتی 📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ص ۱۳-۱۲ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨چطور فرهنگ کتابخوانی را ترویج دهیم؟ 🍃یک گوشه‌ی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتابخانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی. 🌾بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف می‌زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید. 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۸ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨چند دست لباس داری؟!! 🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتاب‌هایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟» 🌾گفتم: «بله زیاد است؟» گفت: «نمی‌دانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.» 🌺طوری به من فهماند لباس‌ها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها. راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰ 📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟ مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من می‌روم برای بچه‌های منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچه‌های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی‌شناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟» 🌺گفتند: «نمی‌دانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خسته‌اند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.» 🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …» 📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨ به فکر توبه و جبران حق الناسات هستی؟ 🎋رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا می‌کرد. می‌خواست چیزی بگوید. گفتم: «سید اگر چیزی هست راحت بگو.» 🍃گفت: در سال‌های مدرسه ممکن است شیطنت و بچه‌گی کرده باشم. به جده‌ام ام زهرا (س) قسمت می‌دهم که حلالم کنی.» 🌾گفتم: «این چه حرفی است سید جان.» می‌خواست دستم را ببوسد. آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت. پیشانی‌اش را بوسیدم. گریه‌اش گرفت. گفتم: «سید جان! دلم می‌خواهد باز ببینمت.» 💫گفت: «اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.» آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم. 📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۷-۱۲۶ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی‌تون رو کجا انجام می‌دید؟ 🍃مسجد، محور تمام فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی جلال بود. به همین منظور به همراه یکی از دوستانش، خادم مسجد جارچی بازار اصفهان شد تا در آنجا هم به تهذیب نفس بپردازد و هم فعالیت‌های انقلابی و جلسات متعدد را سازماندهی کند. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۳۲ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
مستشاران آمریکایی چه امتیازاتی داشتند؟ 🍃احمد مطالعات زیادی داشت. می‌گفت: «در ارتش ۱۹ هزار مستشار آمریکایی داریم که حقوق‌شان به دلار پرداخت می‌شود و در کنار حقوق و مزایا و استفاده از بهترین منازل مسکونی، پایگاه‌ها از دولت ما حق توحش هم می‌گیرند. آنها کارهایی را می‌کنند که همه ارتشیان ما می‌توانند انجام دهند. آنها دلارهای ما را می‌برند و ما را تحقیر می‌کنند. آن‌ها ده برابر ما حقوق می‌گیرند؛ اما حقوق ما زیر هزار تومان است و خلبان‌های متأهل با این پول نه می‌توانند جایی را اجاره کنند یا زندگی خود را بگذرانند.» 🌷علی اکبر شیرودی عاشق همین حرف‌های آتشین احمد بود. راوی: خلبان ایرج میرزایی 📚بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۲ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟ 🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد. یکی می‌آمد، مژدگانی می‌داد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم. 🌺از همان راه آهن شروع می‌کرد و به خانه یکایک اقوام سر می‌زد. موقع برگشت هم همین طور بود. 📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
گردان سادات 🌺از بس که شیفته حضرت زهرا (س) بود، به سادات هم ارادت ویژه‌ای داشت. گردانی داشت به نام یا زهرا (س) که بیشتر نیروهایش از سادات بودند. 🍀داشت سوار تویوتا می‌شد که برود، رفتم جلو و گفتم: «برادر تورجی می‌خواهم بیایم گردان یا زهرا (س).» گفت: «شرمنده جا نداریم.» گفتم: «مگر می‌شود گردان مادرمان برای ما جا نداشته باشد؟» 🌷 تا فهمید سیدم پیاده شد، خودش برگه‌ام را برد پرسنلی و اسمم را نوشت. یک روز هم رفتم مرخصی بگیرم، نمی‌داد. نقطه ضعفش را می‌دانستم. گفتم: «شکایتت را به مادرم می‌کنم.» 💫از سنگر که آمدم بیرون، پا برهنه و با چشمان اشک‌آلود آمده بود دنبالم. با یک برگه مرخصی سفید امضاء. گفت: «هر چقدر خواستی بنویس؛ اما حرفت را پس بگیر.» راوی: سید احمد نواب 📚 خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، ص ۱۲۶ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨می خوای بشینم توی خونه؟ 💠شهید حسین املاکی، نگاهش به جنگ و جبهه نگاهی کاملا از سر تکلیف بود و زمان مند نبود. تا زمانی که تهدید جنگ بود، نمی توانست در خانه بنشیند. ✅برش اول: 🔺اردیبهشت ۱۳۶۲ بود که حسین از جبهه برگشته بود. هر وقت که همه اعضای خانواده دور هم جمع می شدیم، مادرش می گفت: «پسرم! دیگه جبهه نرو تو تکلیفت رو انجام دادی، حالا دیگه زن و بچه داری اونها چشم انتظارند، بهتره پیش شون بمونی». 🔹حسین آقا هم می گفت: «مادرم! اگه همه ما تو خونه بمونیم، می دونی چی می شه؟ یک دفعه می بینی دشمن همه کشور رو اشغال کرد. آزادی ما رو گرفت ایمان و اعتقاد ما رو گرفت. اون وقت هیچ اختیاری از خودمون نداریم. اون وقت تا ابد باید زیر سلطه دشمن بمونیم و هر بلایی که خواستن سر ما بیارن. نمی دونی این دشمن نامرد چی به سر شهرهای مرزی ما و مردمش آورده، این دشمن پستی که من دیدم هر کاری از دستش بربیاد، انجام میده. نه دین دارن، نه شرف، نه انسانیت. وظیفه شرعی و انسانی ماست که به جنگ بریم، مادر».حسین آقا سکوت می کرد و دیگر هیچ چیز نمی گفت. 🔘راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید 📚کتاب نیمه پنهان ماه ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحات ۴۵و ۸۱ عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir