هدایت شده از 💕ارتباط باخدا💕☝
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای:
🔺کف خیابون ۱
🔺کف خیابون ۲
🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳)
اکنون انتشار مستند داستانی #کف_خیابون۴
🇮🇷 به نام داستان #تقسیم 🇹🇷
قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🕙 شبهای پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱
💕ارتباط باخدا💕☝
ارتباط باخدا ✨📖❤️: بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوم»»
روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول
نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد.
چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند.
صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول.
کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی!
صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه.
کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی.
صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم.
کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو!
مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره.
کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟
اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود.
صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم.
مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه.
کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟
صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن.
مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه.
کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟
مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش.
اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد.
کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟
اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟
کاک رسول: سلام. اره.
اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم.
اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم.
اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم.
اکانت5: سلام. ندیدیم.
اکانت6: ندیدیم.
کاک رسول: سالوادور کجاست؟
سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات.
🔸🔹🔸🔹
محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت.
محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم.
مجید: چشم. داشتم چک میکردم.
محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟
مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن.
محمد: سعید رفته یا هست؟
مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه.
محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم.
مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟
محمد: نگفتی تا الان؟
مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم.
🔸🔹🔸🔹
کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد.
کاک رسول: زیر سایه ام؟
سالوادور: بله کاک.
کاک رسول: نزدیکه؟
سالوادور: دور نیست.
کاک رسول: دیدیش؟
سالوادور: خودم نه.
کاک رسول: چیزی هم گفته؟
سالوادور: نمیدونم. نشنیدم.
کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟
سالوادور: چرا. بابک!
🔸🔹🔸🔹
این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت.
محمد: چی شد؟
مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین.
محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن.
محمد: مجید چه خبر؟
مجید: آقا پیام جدید داریم.
رییس: کدنویسی شده؟
مجید: آره. از طرف مهدیه.
محمد: بفرستش رو مانیتور 1
مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است.
محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن.
مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد.
🔸🔹🔸🔹
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام ش
💕ارتباط باخدا💕☝
ارتباط باخدا ✨📖❤️: بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت
د. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد.
سالوادور: گفتی اسمش چیه؟
نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه.
سالوادور پرسید: زنده است؟
نوشت: آره فکر کنم.
سالوادور: میخوانِش.
نوشت: سخته!
سالوادور: میدونم.
نوشت: میان دنبالش؟
سالوادور: معلومه که نه!
نوشت: باشه. ببینم حالا.
سالوادور: ردش کن.
نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره.
سالوادور: ردیفش کن.
نوشت: کدوم وَر؟
سالوادور: سمت خودمون.
نوشت: اوکی.
نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک.
خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه!
بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک.
دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد.
مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود.
متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه.
اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص.
مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
ادامه دارد...
dcc2_62cce8e02fe2ad2b93debc44915bd4c0.mp3
17.02M
🤲 قرائت #دعای #سمات
🎙 بانوای : #حاج_میثم_مطیعی
محـبان مهــــــــــــدي(عج) او خواهد آمد
او خواهـــد آمـــد...
#با_كولـــــه_باری_از_عــــدالـــت😍🌺
#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
══💝══════ ✾ ✾ ✾
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
#آیه_درمانی
💡 #خوبه_که_بدونیم
🌹 #آية_الكرسے برای بركت غذا🌹
💜👈دربحارالانوارج86 نقل شده است
مردی نزدرسول خدا(ص)آمدواز بے بركتی آنچه كه درخانه داشت شكايت نمود👇
💜👈 حضرت فرمود:
چراازخواندن آية الكرسی غفلت می ورزی برهر غذاو خورشتی خوانده نمی شود مگر آنكه خداوند متعال به آن طعام و خورشت بركت عنايت مي فرمايد.
.
🔰#گفتار_بزرگان
استاد فاطمی نیا :
🔴علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، درگیری ها، بداخلاقی ها، عصبانیت ها، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها و ...
اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن.
تو خونه مون پر نمیزنن...
ذکر نمیگن.
خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت.
پر از لطف و صفا و شادی و یاد خدا.
حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟
چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟
1⃣حدیث کسا زیاد بخونیم.
2⃣ سعی کنیم نمازها تا جای ممکن اول وقت باشه.
3️⃣ توی خونه داد نزنیم.
حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم.
فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
4️⃣حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه.
5️⃣سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم.
6️⃣وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم، حتی اگه هیچ کسی نیست.
🔰چهارتا ذکر قرآنی آرامش بخش که توی زندگیت معجزه ها میکنه:
🔹حسبنا الله و نعم الوکیل (برای وقتایی که ترس و اضطراب داری)
🔸لا اله الا انت انی کنت من الظالمین (وقتی خیلی ناراحتی و دلت گرفته)
🔹افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد (برا وقتایی که میخوای خدا مکر و حیله دیگران رو در حق تو خنثی کنه)
🔸ماشاالله لا قوه الا بالله (برا وقتایی که طالب زیبایی در دنیا هستی)
🔶🔷 توی خونه زیاد صلوات بفرستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#قرارعاشقی
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌺🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر بسیار ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
امام صادق (ع) فرموده است:
☘️هرگاه از قدرتمند،یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید،ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید،زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است،و گنجی است از گنجهای بهشت.» و نیز فرمود:
رسول اکرم (ص) فرمود:
☘️«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
و نیز فرمود: «در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد،و گفت:به امتت امر کن در بهشت،بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد:لا حول و لا قوه الا بالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭕💕﷽💕᭕
#تلاوتقران
🔆مُعَوِّذَتَیْن (دو پناهنده)، به سورههای فلق و ناس میگویند که با «قُلْ اَعوذُ» شروع شده و متضمن تعویذ (پناهبردن به خدا) میباشند.
🔆این دو سوره را به دلیل اینکه آنها را در مواقع احساس خطر میخوانند، مُشَقشَقَتَین نیز گفتهاند.
🔆و پناه برتو از هیاهوی شیطان و هجوم گناهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ🍁ـلام
🍁روزتون بخیر و نیکی
☀️امروز شنبه
☀️ ۲۶ آذر ١۴٠١ ه. ش
🌙 ۲۲ جمادی الاول ١۴۴۴ ه.ق
🌲۱۷ دسامبر ٢٠٢٢ ميلادی
💕 هزار آرزوی زیبا
🌸تقدیم لحظه هاتون
🌸سرآغاز هفته تون به خیر ونیکی
💕شــروع هفتــه تـون پُر برکـت
• 💌🖇•
سلام من بهـ حسین و بهـ ڪربلا؎ حسیـن
تَمامِ عالَمِ اِمڪـان شود فَدا؎ حسیــ♡ــن
#عزیزمحسین💔
#ایدرمانکنندهقلبها
#صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله🌱°
✨﷽✨
#تلنگــرانه
👌چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان :
هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند!
❶⇦ ناظر اول〖خــدا〗 است!
🌸 ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛
آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟
"سوره مبارکه علق آیه 14"
❷⇦ ناظر دوم〖ملائک مقرب خدا〗 هستند
🌸الله تعالی میفرماید :
ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛
از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور
در حال نوشتن آن هستند!
"سوره مبارکه قاف آیه 18"
❸⇦ سومین ناظر 〖زمین〗 است
🌸خداوند در قران کریم میفرماید :
یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛
در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند.
"سوره مبارکه زلزال آیه 4"
❹⇦ چهارمین ناظر〖اعضاء و جوارح خود ما〗
میباشند!
🌸الله سبحان میفرماید :
تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ
در آنروز دستها و پاها شهادت میدهند
که چه کاری کردهاند.
"سوره مبارکه یس آیه 65"
سلام مادر_۲۰۲۲_۱۲_۱۷_۱۵_۲۲_۵۳_۵۱۵.mp3
8.7M
"سلام مادر...
حاج مهدی رسولی
#فاطمیه
1401-09-26(hosseinighomi).mp3
12.41M
👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی
📚 موضوع: سیری در نهج البلاغه امیرالمومنین علی علیهالسلام ( آداب معاشرت - خطبه ۱۹۶ )
💠🔹امیرالمومنین علی علیهالسلام:
《أَيُّهَا النَّاسُ، لَا تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِيرٌ وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ》
اى مردم در راه راست از كمى روندگان نهراسيد، زيرا اكثريّت مردم بر گرد سفرهاى جمع شدند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگى آن طولانى است
↲نهج البلاغه، خطبه ۲۰۱
💎 نماز شب یکشنبه
✅ یک نماز چهار رکعتی ،
در هر رکعت یک بار سوره حمد
و آیه الکرسی و سوره اعلی
و توحید را بخواند.
💠 پاداش این نماز طبق روایت:👇
🌹 در روز قیامت صورت او مانند ماه
شب بدر می درخشد و خداوند تا زمان مرگش
اورا به دانش خویش سرگرم میکند .
📚 مصباح المتجهد ، شیخ طوسی ،
نقل از پیامبر صلی الله علیه و آله /صفحه ۲۵۲
هدایت شده از 💕ارتباط باخدا💕☝
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای:
🔺کف خیابون ۱
🔺کف خیابون ۲
🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳)
اکنون انتشار مستند داستانی #کف_خیابون۴
🇮🇷 به نام داستان #تقسیم 🇹🇷
قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
🕙 شبهای پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱
💕ارتباط باخدا💕☝
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوم»» روستای مرزی - پشت بامِ
ارتباط باخدا ✨📖❤️:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
مرد: شاید ... ولی تو مین
💕ارتباط باخدا💕☝
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوم»» روستای مرزی - پشت بامِ
ی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
💢↶ اولین سلام صبحگاهی
تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف
🍃⚘اَلسَّلامُ عَلَيْکَ یا بَقیَّةَ اللهِ
یا اباصالِحَ ٱلْمَهْدی
یا خلیفةَ ٱلْرَّحْمٰنِ
وَ یا شریکَ ٱلْقُرآن
اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ وَالجّان
سَیِّدی وَ مَولای الاَمان الاَمان
اَللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلِیکْ الْفَرَج
به حق زینب کبری سلام الله علیها
✧✾════✾✰✾════✾✧
◽️⇦ به قصد زيارت ارباب بی کفن
⚘اَلسَّلامُ عَلَيْکَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ
عَلَيْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن⚘🍃
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰا
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
✧✾════✾✰✾════✾✧
◽️⇦ السلام علیک یا امام الرئوف
یا علی ﺑْﻦ ﻣﻮﺳﻰ ﺍﻟﺮﺿﺎ المرتضی
🍃⚘اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا
الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِی
وَ حُجَّتِکَ عَلىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً
مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا
صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِکَ