💕ارتباط باخدا💕☝
.
📖قصه های واقعی از زندگی شهدا
#قبله_من
قسمت اول
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.
_چقدر کم پشت!
لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند!
پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.
_ تولدت مبارک من!
نمی دانم چند ساله شده ام؟
_ بیست و پنج؟...
نه!کمتر...! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند!
کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!
_ اصن چه فرقی می کند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم.
_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم.
_ حالا حتمن باید ارایش هم کنم؟!....
شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم!
_ چه بی روح!
دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، باشکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش رابا لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: توکی رفتی سراغ لوازم ارایش من؟
دستش را میکشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها!
سرکج میکند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم
_ قربونت بره مامان!
ادامه دارد . . .
#میم_سادات_هاشمی 👉
.
#قبله_من
قسمت ٢
دوباره سمت دفترش رو می کند و شعرخواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالاسرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. به ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم!
_ باید دست ازاین کارا بردارم! مثلا قول دادم!
دردلم باخودم کلنجار و آخرسراز جا بلند می شوم و سمت اتاقِ " یحیی " می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما دررا باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. دررا پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعداز کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز ابی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟!
عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!
مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟
با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه!
هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را بااحیتاط بیرون می کشم.
یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود!
_ این برای کیه؟
کی افتاده اینجا؟!
شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود!
ادامه دارد . . .
🍃 #قسمت_2
.
#قبله_من
قسمت ٣
دفتررا می بندم و باعجله ازاتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین رااز حسنا می گیرم.
_ ممنون عزیزم که داداشیو بغل کردی!
حسنا لبخند بانمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشگل شدی !
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را درهوا تکان می دهد...
***
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن برمی گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتررا بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون می روم. بادگرم ظهر به صورتم می خورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط درفضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.
یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم!
_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشته!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه رادقیق می خوانم:
.
.
.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بی # عشق چیزی نیست به جز تکرارِ یک تکرار....
.
گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی!
گل من!
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود...
اما چقدر من این توفیق اجباری را دوست داشتم!
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم...
اما....
میخواهم تو داستان این عشق را بنویسی!
بنویس گلم!....
.
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتررا می بندم و بایک بغض خفیف سمت خانه بر میگردم.
ادامه دارد . . .
💕ارتباط باخدا💕☝
. #قبله_من قسمت ٣ دفتررا می بندم و باعجله ازاتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفته و تکان
#قبله_من
قسمت ۴
.دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟
قبل ازورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم! .... یه چیز کوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی ازون خودکار خوشگل رنگی هات! ازونا که قایمش کردی!..
سرش را به نشانه ی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟
دلم خالی می شود!
_ اره گل نازم!
_ واسه چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند می زنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!...
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه ...
حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:
چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم!
_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره!
پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی ازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بسته خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و دررا می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش می روم و باسرانگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم.یک روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود به خواسته ات " نه " گفت؟!
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نام او، به یاد او، برای او....
ادامه دارد . . .
.
#قبله_من
قسمت ٥
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
*
.
.
فصل اول:#زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین می دهم و بایک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم.به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه بایک دست فرمون را نگه داشته و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخندکجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!
پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه!
بی اراده دستم را روی لبهایم می کشم و بعد به دستم نگاه می کنم....
_ هه! تاکی باید بترسم و ارایش کنم؟!
_ تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجون باشی!
_ آیسان تو درک نمیکنی چقدر زندگی من باتو فرق داره! من صدبار گفتم که دوس دارم ازاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد...
_ خب چرا می ترسی؟توکه باحرفات امادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه...بزار حاج رضا ببینه دسته گلشو!
کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به سیگار می زند.
ازکیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها دربادم را به زیر روسری ام هل می دهم و باکلافگی مدل لبنانی می بندم.آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد وپغی زیرخنده می زند. عصبی اخم می کنم و میگویم: کوفت! بروبه اون دوست پسر کذاییت بخند!
_ به اون که میخندم ! ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم.. حاج خانوم!
_ مرض!
ریز می خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و بادست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید: بفرما! بپر پایین که دیرم شده!
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسره ی میمون یکم ببشتر منتظر باشه!
_ میمون که هس! ولی گنا داره !
درماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و ازکادر پنجره به صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چته مث بز واسادی؟ برو دیگه!
باتردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!...
ادامه دارد . . .
.
#قبله_من
قسمت ۶
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! " یعنی خری اگه باچادر بری! " ترس و اضطراب به دلم می افتد. باسر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و باقدمهای اهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نره چی بت گفتم! بابای عزیزم!
دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا کنده و درعرض چندثانیه ای در نگاه من به اندازه ی یک نقطه می شود! باقدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یکی از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دخترو همسرش دارد! باوجود تنفر از چادر و هرچه حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بی نهایت حساب می بردم! همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! باحرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که دردستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و بااکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به سختی رو می گیرم! پشت درخانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد..
_ توکه امادشون کردی! ....
بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقهه می زند
"_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! "
روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید رادر قفل میندازم و دررا باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتا بزرگمان می رسم. دررا باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جاکفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
به آشپزخانه می روم ، دریخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پراز میوه و ترشی و .....می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
ادامه دارد . . .
💕ارتباط باخدا💕☝
. #قبله_من قسمت ۶ پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! " یعنی خری اگه باچادر بری! " ترس و اضطراب به
.
#قبله_من
قسمت ٧
دریخچال را می بندم و به سمت میز برمی گردم که بادیدن مادرم شوکه می شوم و دستم راروی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تاالان کجا بودی؟
کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم می زدم!
*
چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگی به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا اخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهرتموم میشه ....اماالان ساعت پنج عصره!
بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم.مادرم همچنان حرف می زند:
_ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!....خب اخه عزیزمن تاکی لجبازی؟! باور کن مافقط...
حرفش را نیمه قطع می کند و بابهت به لبهایم خیره می شود... موفق شدم!
نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود.دهانش راباز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: اره اره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!...چه ایرادی داره؟
ناباورانه نگاهم می کند. اخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را درظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرته و ارایش می کنی؟!
سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش کنم!
بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم...!
ادامه دارد . . .
.
#قبله_من
قسمت ٨
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانه می آید. پاورچین پاورچین پله های اخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم...
مادرم سعی می کند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!
_" ببین اقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!..."
و درمقابل پدرم سکوتی ازار دهنده می کند!
پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم. " مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!
دندانهایم راروی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند کجی می زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!...."
سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانه می پیچد!
_ محیا بابا!؟؟ کجا میری بااین عجله؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور!
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
_ گشنم نیست بابا!
_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشنه شدی بخور!
_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!
_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!
باکلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!
زیرلب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!
چاره ای نیست! دوباره باصدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!
_ باشه بابا! عجله نکن!
تلفن همراهم رااز کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: " من یکم دیرتر میام! فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!"
کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد...
ادامه دارد . . .
.
#قبله_من
قسمت ٩
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد اشپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تاکجا پیش رفته؟!
یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریبا سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام بادوستانم به گردش می رویم! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم..
_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!
_ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریبا داره تکراری می شه!
نگاهش رااز روی چای تلخش به صورتم می کشاند
_ چرا؟!
_ خب...
مکثی می کنم و ادامه می دهم
_ راستش بابا... من فک می کنم تاهمین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامش بدم!
ابروهایش درهم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟!
_ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم...
_ جواب من این نبودا!
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یمدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تااخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب... اسمش بیکاری نیست!
یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتش است! همیشه عشقش را درلقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!
_ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد ازجایش بلند می شود...
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!
دهانم را پر میکنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! ازجایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش استراحت!
ادامه دارد . . .
.
#قبله_من
قسمت ١۰
وبعد انگشتم رادردهانم می کنم و میک می زنم! مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟
باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!
قری به گردنش می دهد و نگاهش راازمن می گیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون می روم. پدرم کتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید: صبحانتم نخوردی! برو کتونیت رو بپوش...منم باید به کارم برسم!
چشمی می گویم و به سمت در می روم...
" کی میفهمن من بزرگ شدم!؟"
****
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی می کند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید!
سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! کجایی!؟
_ علیک! میچرخم واسه خودم!...حاجی ولت کرد؟
_ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟!
_ عاره! کجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. کی میرسی؟
_ ده مین دیگه اونجام.
_ باش!
_ فلا گلم!
تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری های شدید نبود! همیشه خودم انتخاب می کردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا!
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند! حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور می کردند که درخانه بمانند! زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است! لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟!! خطاطی و نقاشی و معرق کاری .....اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده...به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر می کنم و به کتونی هایم زل می زنم.
*
گاز بزرگی به برش پیتزایم می زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم.
سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر می کشد.
ادامه دارد . . .