eitaa logo
هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
238 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
6.8هزار ویدیو
21 فایل
کانال اطلاع رسانی مراسمات،برنامه هاو فعالیتهای فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی "هیئت متوسلین به حضرت زهرا سلام الله علیها " @Razmandegan_eslam آیدی ادمین @Parvaz91
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ....!! 🌷وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت‌هایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «‌زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که می‌خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!» 🌷به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقد‌مان برویم پیش امام. سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی، دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد!! 🌷....گفت: «‌‌شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می‌دهم. اما از من نخواهید لحظه‌ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمی‌توانم جواب این کارم را بدهم!» 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... 🌷بعد از ازدواج با این‌که چیزی نگذشته بود، هر وقت به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف می‌شدیم بعد از خواندن زیارت­‌نامه و نماز زیارت، سید حسین کنار ضریح مطهر می‌رفت و در آن حال منقلب می‌شد و گریه زیادی می‌کرد. یک‌دفعه به او گفتم: «چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟» گفت: «از امام رضا (علیه السلام) فرزند سالم و صالح می‌خواهم.» ....بعد از تولد فرزندمان برای اولین دفعه که به حرم مطهر مشرف شدیم همان جریان پیش آمد. این اتفاق دو مرتبه دیگر هم رخ داد و من از سید حسین علت گریه‌اش را ­پرسیدم و او در جواب به من گفت: «حالا شهادت می­‌خواهم.» 🌷آخرین نوبتی که با هم به زیارت رفتیم از حرم که برگشتیم صاحب‌خانه گفت: «آقایی آمد و این کتاب (نوای عاشورا) را آورد و گفت: «به آقای کاظمی بگو این را آقایی آورده که همیشه با هم به مسجد می­‌رفتید و با هم قرآن می‌خواندید.» در آن لحظه هرچه فکر کردیم چنین آقایی را با چنین مشخصات نشناختیم و بعد به من الهام شد که ایشان جواب را از امام رضا (علیه السلام) گرفتند که در سفر بعدی به فیض شهادت نائل آمدند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید حسین کاظمی : همسر گرامی شهید منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ❌️❌️ آقاجان حاجت ما را هم روا کن .... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷اولین ماه مبارک رمضان در اسارت آغاز شده بود با هوایی بسیار گرم و طاقت فرسا. نه خبری از آب خنک در سحر و افطار بود و نه وسیله­ خنک‌کننده‌ای برای روزهای گرم ماه رمضان وجود داشت. باید آفتاب داغ و گرمای شدید را با زبان تشنه و شکم گرسنه تحمل کرد. چند روزی از ماه رمضان به این ترتیب گذشت بعد از آن اسرا از فرمانده عراقی خواستند به خاطر ماه رمضان غذای ظهر را نصف کنند، نصفش را سحر و نصفش را افطار بدهند و اگر ممکن است، چند قالب هم یخ بیاورند. فرمانده عراقی چیزی نگفت و رفت. یادم می‌­آید.... 🌷یادم می‌­آید روزهایی که برادران روزه­‌دار بعد از ظهرها از شدت گرما بدن‌هایشان را بر روی زمین نم‌دار آسایشگاه می‌چسباندند تا شاید عطش آن‌ها کمتر شود، بعد از نماز مغرب بود که بعثی‌ها آمدند و گفتند ۱۰ نفر بیایند برای گرفتن غذا. مدتی طول کشید اما از غذا خبری نشد. یک‌دفعه متوجه شدیم که آن نامردها به جای دادن غذا، آن ۱۰ نفر را برده و در گل قرار داده و داخل گوش و دهان آن‌ها را لجن کرده‌اند. وقتی برادران را با آن وضع به آسایشگاه برگرداندند، سربازها درحالی‌که می­‌خندیدند، گفتند: همه غذاها را این­‌ها خورده­‌اند! اگر کس دیگری هم هوس غذا خوردن کرده خبر بدهد! 🌷....با وجود این، ماه رمضان با تمام مشکلات سپری شد.... : آزاده سرافراز ارسلان ساجدی سابق ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷در این شب [عملیات کربلای ۴، تاریخ ۵/۱۰/۶۵] برای لحظه‌ای چشم‌هایم را خواب فرا گرفت و دیدم به طرف پدرم که سال ۶۴ شهید شده بود حرکت می‌کنم و او دستانش را به سوی من دراز کرده است. در همین حال متوجه شدم دو دختر بچه کوچک پاهایم را گرفته و اجازه نمی‌دهند که حرکت کنم، یکی از دخترها را شناختم تنها فرزندم فاطمه بود و دختربچه دیگر را نشناختم، ناگهان از دلشوره عملیات از خواب بیدار شدم. احساس کردم اتفاقی خواهد افتاد و قبل از آغاز عملیات به همرزمان گفتم امروز برایم اتفاقی می‌افتد، فقط نگذارید جنازه‌ام به دست نیروهای عراقی بیفتد. بعدها فهمیدم که دختر بچه دیگری که اجازه نمی‌داد در خواب به طرف پدرم حرکت کنم و با او بروم فرزند دوم من است که در آن هنگام هنوز متولد نشده بود. عملیات با شور و اشتیاق نیروهای رزمنده آغاز شد.... 🌷در این عملیات که با آتشبار نیروهای بعثی از هوا و زمین شدت گرفته بود، مشغول جابجایی تاکتیکی و بازگشت نیروها به پشت جبهه بودیم. ناگهان احساس کردم که از ناحیه شکم منفجر شدم تا چند دقیقه‌ای گیج بودم و احساس می‌کردم که پاهایم قطع شده است. درحالی‌که نشسته بودم و از سوزش و درد و خونریزی فراوان به خود می‌پیچیدم، رزمندگان یکی یکی از کنارم رد می‌شدند و متوجه مجروح شدنم نبودند. زیرا تاریکی هوا نیز به آن‌ها اجازه نمی‌‌داد که شرایط مرا ببینند. کم کم متوجه شدم که همه اعضای داخلی شکمم بیرون آمده. با سختی و درد فراوان اعضای داخلی بدنم را با فشار دست وارد شکم کردم. برای آن‌که خود را به پشت جبهه برسانم باید هشت کیلومتر را طی می‌کردم و از کانالی کم عرض نیز عبور می‌نمودم. دشمن از هوا و زمین باران گلوله را می‌ریخت و من با هر حرکت رزمندگان با شکم زخمی به زمین می‌خوردم. 🌷در همین حین دو نفر از برادران که متوجه وضعیت من شدند مرا تا کنار رودخانه همراهی کردند. به همراه دو زخمی دیگر سوار بر بلم شدیم اما هنوز چند لحظه‌ای حرکت نکرده بودیم که بلم در آب غرق شد. با سختی فراوان در رودخانه پر از سیم خاردار و مین، فقط با توجه الهی خود را به کنار رودخانه و کنار کانالی رساندم. با غرق شدن در آب همه آب‌های آلوده وارد شکم پاره و زخمی من شد و با رنج زیادی خود را به پشت جبهه رساندم. در آن‌جا توسط آمبولانس گردان نیروهای بروجرد به پشت جبهه منتقل شدم و زمانی‌که چشم گشودم خود را در هواپیما دیدم و متوجه شدم که سه روز از بیهوشی من می‌گذرد. به دلیل شدت جراحات و مجروح شدن از ناحیه پا و شکم دیگر سعادت رفتن به جبهه نصیبم نشد و به یاد آن رشادت ها و ایثارگری‌های رزمندگان در سنگر دیگری به فعالیت پرداختم.... 🌷 : جانباز سرافراز سرهنگ احمد محمدی، فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه بروجرد ( که در عملیات کربلای چهار در تاریخ ۵/۱۰/۶۵ در منطقه شلمچه به عنوان فرمانده گروهان نیروهای اعزامی لرستان مسئولیت این عملیات را برعهده داشت.) منبع: سایت خبرگزاری ایرنا ✾📚 @Dastan 📚✾