🖌 #خاطره | مجموعه روایتهای«موج دوم» اتاق پیرمردها || خاطرات علی مهدیان طلبه جهادگر
#روز_دوازدهم
🖌 تازه وارد شده بودم به اون بخش، تازه میخواستم با بیمارها رفیق بشم، وارد اتاقی شدم که همه پیر مرد بودند؛ تا وارد شدم یکیشون صدا زد، آقا بیا اینجا، رفتم کنار تختش، گفت اون کتابها رو از کنار پنجره بردار بگذار کنار تخت اون آقا.
🖌 اون آقا یک پیر مرد دیگه بود که روی تخت کناری دراز کشیده بود، این یکی میخواست همه وسایل همونجایی باشند که دوست میداشت؛ گفتم«چشم». کتابها را برداشتم گذاشتم کنار تخت اون یکی، ناگهان این یکی پیرمرد چشمهایش را باز کرد و گفت: بیا اینجا جوون، رفتم کنار تختش، گفت کیسه سوند مرا خالی میکنی؟ خیلی پر شده.
🖌 یه نگاه به کیسه سوند که پر از ادرار بود کردم، اولش کمی سختم بود، تا حالا از این کارها نکرده بودم، چیزی نگفتم و رفتم ظرف آوردم و ادرار داخل کیسه را خالی کردم توی ظرف و بردم توی دستشویی خالی کردم، بوی ادرار داشت حالم را به هم میزد.
💻 متن کامل خاطره: jahadgaran.org/?p=48072
📽 #مثل_آوینی
@jahadgaran | جهادگران