eitaa logo
ریکاورے | 𝑹𝒆𝒄𝒐𝒗𝒆𝒓𝒚
663 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
55 فایل
﷽ از دِل تا قلـــم .☁️؛ قلمی که مینویسـد از درونِ قلبم !🕊 در این کنج از فضای مجازی ، عقایـدم را در قالبِ هنر،مرقوم و ثبت میکنم/ انتشار: مستحبِ موکّد . . ‌ •کانال دوم با فضایی متفاوت : https://rubika.ir/mahepenhan1401
مشاهده در ایتا
دانلود
صدام جاروبرقیه😳 صبح روز عملیات والفجر 10در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند،روحیه مناسبی در چهره ی بچه ها دیده نمی شد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه ها پیدا شود وروحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند مشتم را بالا بردم و فریاد زدم«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب میدادند فرمانده گروهان برادر قربانی ، کنارم ایستاده بود و می خندید منم شیطونی ام گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم «الموت القربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می دادند بچه های خط همه از خنده روده بر شده بودند و برادر قربانی هم دستش را تکان می داد که یعنی شعار ندهید او میگفت ؟قربانی من هستم «انا قربانی»و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند «لا موت لا موت »یعنی ما اشتباه کردیم 😂😂😂😂😂😂😂
*⚘﷽⚘ طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم 😂 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 🦋⃟
😄😄 😅 اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن🚶‍♂ نداره يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش🏃‍♂ كرد مامور عراقے👮‍♂ تا ديد اومد در حالي ڪه خودڪار✏️ و ڪاغذ📋 دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤭 رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ 🙄 باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست☹️ ول ڪرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤪‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
😂😂😂 رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌 ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂😂 🔸طنز جبهه😂😂😂😂😂
😂😄 🤫 یه بار تو پادگان شهید مصطفی خمینی تا پادگان وحدتی مسابقه دو🏃 استقامت برگزار شده بود و وسط راه خسته🚶 شدم. هم خودم خسته شده بودم😐 هم قیافه جدی بچه ها خیلی می زد تو ذوقم🤨 مونده بودم چه کار کنم🤔 که هم رفع خستگی باشه و هم ایجاد خنده کنه بین بچه ها و برادران بهداری که بی کار نگامون می کردن🤭😜 یه لحظه خودم رو به حالت بی حالی🤕 رو زمین انداختم و مثل غش کرده ها در آوردم😦 همه بچه ها داد می زدن بهداری 😱 بهداری!😱 برادران بهداری👨‍⚕ جلو چشم همه برا کمک بدو بدو🏃‍♂ اومدن. شاید از اینکه یه کاری براشون بوجود اومده خوشحالم شده بودن😍 همین‌که بدو بدو و با یه برانکارد نزدیکم رسیدن ، در یه لحظه بلند شدم و پا بفرار گذاشتم! 😂😂 صدای خنده😄😄 بچه ها در اومده بود و بچه های بهداری هاج و واج دنبالم میومدن ----•🍃💚🍃•---- ┈┈•🍃💚🍃•----
😆 بیگودی های خواهر کاتبی!😌😐 ✍🏻 حدودا 18.19ساله بودم که مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت: رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم! من و چند از خواهرا✋🏻 که پزشـ🔬ـکی میخوندیم پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩 و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌 من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود🤐 و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ🛍ـــاک یعنی بیگودی هام😲 و چند دست لباس👗 و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗️ یا دستمو کرم بزنم...👐🏻 به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که😰 ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...🌬 و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده 😥. برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅 دلمون میخواست انکار کنیم😣 اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم😑😐😶 . و بعد . بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌ شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن 😮 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من  هر جور این بیگودی هارو سر به نیست میکردم😡 دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃 خواهر کاتبی🗣 خواهر کاتبی🗣 …😂😐
😂🤣 از بچه های خط نگه دار گردان صاحب الزمان(عج)بود.میگفت؛ شبی به کمین رفته بود که صدای مشکوکی شنید.🤨 باعجله به سنگر فرماندهی برگشت وگفت:بجنبید که عراقی هااند.فرمانده گفت:شاید نیروی خودی باشه. گفت: نه بابا باگوشهای خودم شنیدم که سرفه عربی میکردند🙄😂 🌸 شهدارا یادکنیم حتی باذکر .🌸 🌺 🌺 🌷 🌷 🌸 شهداءشرمنده ایم 🔅حاج قاسم یک مکتب بود🔅
* 🌱‌ 😁🌱 یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 🌱🌱🌱🌱 فدای تک تک شوخیاتون که از ته دل و بی منت بود❤️ 💞 @khaneyeasheghan 💞
.😄😂 😘 روبوسے شب عملیات،😘 و خداحافظے آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.  ڪسے چه می‌دانست ! 🤔 شاید آن لحظه، همه‌ے دنیا و عمر باقیمانده‌ خودش یا دوست عزیزش بود. و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد.🤭 چیزے بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس ڪردن بود😇 به هم پناه می‌بردند🤗 بعضی‌ها براے این‌ڪه این‌ جو را بر ‌هم بزنند و ستون را حرڪت بدهند، می‌گفتند: «پیشانے، برادران فقط پیشانے را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید»🤭😂 حٰاج قٰاسِم سُلیمٰانیْ
تازه اومده بود جبهه💪🏻🇮🇷 یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:🤓😛 وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟😁 اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده😉😎 شروع کرد به توضیح دادن:🤨🤗 اولاْ باید وضو داشته باشی😌🌸 بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:🤲🏻📿 اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین🤣🤣🤣 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد😁😁 ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:🤨 اخوی غریب گیر آوردی؟😖😅 💞 @khaneyeasheghan 💞
جهاد مهدوی: 😅 🤣یا بخور یا گریه کن🤣 در جبهه دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، گوشه و کنار هرکس برای خودش مناجات می کرد. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار😋با خودش آورده بود بالای تپه موقع پست بخورد😳 وقتی هنگام دعای کمیل عبارت خوانی می کردند انارها را فشرده می کرد و وقتی ذکر مصیبت و گریه بود، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید!😂😂 کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود.ولی او نشان می داد که میشود!😆 🌸اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید 🔷 💞 @khaneyeasheghan 💞
ریکاورے | 𝑹𝒆𝒄𝒐𝒗𝒆𝒓𝒚
[🖇✨] هنوزم کلی عکس و خاطره از راهیان نور که رفتیم دارم اما حالا نوبتی هم باشه نوبت خاطرات طنز دفاع
‌[😁✨] آتش بود آتش ! شرارت از سر و روش میبارید. بچہ ها بهش میگفتن :طغا ! از بس شلوغ و شیطون بود . یک روز اومد بهدارے ، قرص آرامبخش میخواست .. میگفت سرم درد میکنه. استامینوفن را گرفت و رفت . بعد از اون دیدم بچه ها هر کدوم به من میرسن چیزی میگن ، سر به سرم میزارن ،اما نمیگفتن قضیه چیه. فقط با خنده اشاره میکردن که ما نمیدونستیم تخصص شما زنان و زایمانه و از این حرفا.. شستم خبر دار شد که این پسرھ دوباره دسته گل بہ آب داده . حدسم درست بود . از دوستی پرسیدم موضوع چیه ، میدونید چه جوابی بهم داد؟ گفت : فلانی تو گردان شایعه کرده که دکتر بہ جای قرص سرما خوردگی بہ من قرص ضد بارداری داده و من دیگه بچه دار نمیشم ، حالا چه کار کنم؟! 📚: برشی از کتابِ شوخی به رنگ جبهه |