✨به توکل نام اعظمت✨
"بسم الله الرّحمن الرّحیم"
🌅روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍂🌧🍂🌧🍂🌧
🔶رفیق شهیدم🔶
#رفیق_شهید
#عاشقانه
#شهید
🕊🥀 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼ 🍂🍃🍂 ✼═┅┄-
•
•
میترسم از روزی کھ بهت پشت کنم حسین؏...
+خدانیارهاونروزا :)
به تو از دور سلام
سلام آقا جان...
#امام_حسین
#رفیق_شهید
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام:مهدی نام خانوادگی: محسن رعد تاریخ تولد : 1378/08/23 محل تولد : بعلبک - لبنان تاریخ شهادت : 1
سلام رفقا
بعدازظهر آدینه تون بخیر🥀🍂🥀
امروز تولد شهید مهدی محسن رعد هست و هفته پیش معرفی این شهید عزیز رو خدمتتون ارسال کردم
اگه مطالعه نکردین حتما مطالعه کنید
😊✌️😊
ممنون که رفیق شهیدم رو برای دیده هاتون انتخاب کردین
✌️❤️✌️
#رفیق_شهید
منمیدانم
بهشتهمکهرفتـی
اینگونهدرآغوشـتکشیـدند
چونتو
جـآنِهمهبودی...
عصرتون زیبابایادشهدا✨
@Refighe_Shahidam313
به توکل نام اعظمت
بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم
🌹 #معرفی_شهید🌹
امروز با معرفی #شهید_رضا_محسنی_فر
#شهید_دفاع_مقدس
خدمت بزرگواران هستیم
شادی روح شهدا بخصوص شهید عزیز
فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم
ان شاءالله ک این دنیا و آخرت شفیع همه مون باشن🤲
🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺
✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید ...
🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
🌺زیارت نامه شهدا 🌺
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ،
بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ[ اَنْتُم] الَّتى فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظيماً،
فَيا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم
🤚سلام° و عرض ادب
خدمت همراهان #سنگر رفیق_شهیدم
ان شاءالله که
رضایت ❤️ـخدا
و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا
شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت
#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
نام : رضا
نام خانوادگی : محسنی فر
نام پدر : صفرعلی
تاریخ تولد : 1346/6/3
محل تولد : خوزستان - خرمشهر - خرمشهر
تاریخ شهاد : 1362/5/15
محل شهادت: حاج عمران
نوع شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحمیلی
عملیات شهادت: والفجر2
دین : اسلام - شیعه
مذهب : اسلام - شیعه
میزان تحصیلات : سيکل
وضعیت تاهل : مجرد
#معرفینامه
#معرفی_نامه
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فکر رفتن به جبهه حسابی ذهنش را به خود مشغول کرده بود.
حالات و رفتارش هم این را نشان می داد.
حاج آقا محسنیفر، پدرِ رضا این را به خوبی فهمیده بود. همان وقتها بود که پسرکِ سر به هوای جبهه را کناری کشیده بود: «باباجان، هر وقت خواستی به جبهه بروی، به من بگو.
خودم تو را به محل اعزام می برم.
مبادا فرار کنی؟!» و رضا این را به خوبی فهمیده بود که پدر، سد راه رفتنش نخواهد شد. همین را در روزهایی که در مسیر رفتن به منطقه بود به دوستش نیز گفته بود: « این ممکن است آخرین دیدار ما باشد، اگر شهید شدم خبر شهادتم را به خانوادهام بده، آنها آنقدر آماده هستند که از این خبر ناراحت نشوند»
۱۶ رمضان بود.
با محمدرضا، دوست و رفیق صمیمیاش همراه شدند تا برای رفتن به جبهه استخاره بگیرند.
به دیدار امام جماعت مسجدشان، حاج آقا وحیدی رفتند. اول محمدرضا استخاره کرد. حاج آقا نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «بد است. سختی زیادی در پیش داری». بعدها که #اسیرعراقی ها شد، معنی این استخاره را به خوبی فهمید! نوبت رضا شد. حاج آقا وحیدی استخاره گرفت و نگاهی به او کرد: «خیلی خوب است». سرش را به زیر انداخت. دوباره نگاهش کرد و گفت: « هجرتی در تو می بینم، روحی و جسمی» و باز سر به زیر انداخت و دوباره نگاهش کرد. این موضوع چند باری تکرار شد. انگار حاج آقا مجذوب نوری در چهره رضا شده بود.
رضا شب قبل با محمدرضا اسلامی، زمان زیادی را برای تغییر تاریخ شناسنامه صرف کرده بودند. محمدرضا گفته بود: « برای سن ما جبهه رفتن واجب نیست.» رضا جواب داده بود: « وقتی امام فرمان جهاد داده، دیگر سن و سال مطرح نیست.» و « مگر در کربلا، همه شهدا به سن تکلیف رسیده بودند؟»
@Refighe_Shahidam313
#مسئول_اعزام در نگاه اول متوجه دستکاری شناسنامهها نشد.
نیم نگاهی به قامت بچهها کرد و باز به شناسنامه توی دستش دقیق شد.
در یک لحظه تفاوت تاریخ بالا و پایین سهجلد را متوجه شد. انعکاس نور روی چسب شیشه ای کار خودش را کرد. با ناخن چسب را از جایش کند. تاریخ تولد ۱۳۴۴ تبدیل شد به ۱۳۴۶٫ مسئول اعزام سپاه میبد، به چشمان دو نوجوانی که رنگ باخته بودند، خیره شد …
مسئول اعزام #سپاه میبد گفت: « این کاری که شما کرده اید، قانونی نیست» بچه ها التماس کردند. زیاد هم التماس کردند تا مسئول اعزام گفت: « فعلا بروید. برای #عملیات بعدی اگر خدا بخواهد شما را اعزام می کنیم»
@Refighe_Shahidam313
روزهای رفتن که رسید، پدر خواسته بود رضا بماند و خودش برای چندمین بار به جبهه برود.
پسر عاجزانه خواسته بود این بار را اجازه رفتن بدهد. اگر سرنوشتش #اسارت یا شهادت نبود، دیگر حرفی از رفتن به جبهه نزند.
بماند و به خانواده خدمت کند …
در مسیر رفتن به منطقه چندباری تماس گرفت.
انگار می خواست دل پدر کاملا از این رفتن راضی باشد. در آخرین تماس این رضایت را به طور کامل جلب کرده بود.
حاج آقا محسنیفر شبی در خواب رضا را میهمان برادر شهیدش محمدتقی میبیند. وقتی می خواستند مقدمات رساندن خبر را انجام دهند و در گفتنش مردد بودند، خودش به صراحت گفته بود: «رضا شهید شده است! و من این را میدانم.» دستانش را به آسمان بلند کرده بود: «خدایا این قربانی را از من بپذیر…» فقط توی ذهنش آمده بود که باید صورت بچه #نمازشبخوان و خوشاخلاقم را ببینم، که آن صورت زیبا سالم مانده است یا نه! صورتش را که دیده بود، انگار لبهای رضا تبسمی دلنشین داشت. بوسه ای نثارش کرده و آرام گفته بود: «باباجان، سلام مرا به آقا امام حسین(ع) برسان…»
@Refighe_Shahidam313
#وصیتنامه
در این راستا شهید رضا محسنی فر به #دولت و#ملت_ایران این طور می نویسد:
….این پیام تنها من نیست، بلکه این #پیام تمام شهیدان #اسلام است،
این پیام تمام #رزمندگان اسلام است،
پس بشنوید پیام خون تمام #شهیدان و #رزمندگان اسلام را:
اول این که #تقوی داشته باشید، چنانچه می دانم دارید و در کنار تقوی نظم نیز داشته باشید و تقوی و نظم خود را حفظ نمایید که این پیام مولای متقیان #امام_علی ( ع ) بوده و در واپسین لحظات عمر خود به فرزندانش: اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم.
دوم اینکه امام را دریابید. در زندگی امام دقیق شوید، امام را بشناسید و دست از او برندارید.
سخنان و پیام های او را به خوبی گوش کنید و عمل نمایید، مبادا یک موقع قلب نازنین امام را به درد آورید که در این صورت قلب #امام_زمان را به درد آورده اید. برای طول عمر او تا #ظهور #حضرت_مهدی (عج) دعا کنید.
#عاشق امام شوید، چون بی عشق #خمینی نتوان عاشق مهدی شد.
امام زمان حضرت مهدی (عج) را بشناسید زیرا اگر کسی امام زمان خویش را نشناسد #جاهل از دنیا رفته است و از خداوند بخواهید در ظهورش تعجیل فرمایید، چه، اینکه خود حضرت، هنگام برخورد و سرکشی به سنگر بچه ها در جبهه ها در اکثر پیام هایشان می فرمودند: به مردم بگویید برای ظهور من دعا کنند.
سوم اینکه به پدران و مادرانی که از رفتن فرزندان خود به جبهه جلوگیری می کنند، تذکر می دهم که بگذارند فرزندانشان که قدرت دارند و عذری ندارند به جبهه بروند، مگر همین شماها نبودید که قبل از جنگ و یا همین حالا می گویید: ای کاش زمان #امام_حسین ( ع ) بودیم و او را یاری می کردیم، حالا امام خمینی هم حسین زمان است و می گوید رفتن به جبهه واجب است، پس فرزندانتان را بفرستید امام را یاری کنند و آگاه باشید که اگر مانع شوید فرزندانتان به جبهه بروند والله فردا باید پاسخگوی هزارن هزار #شهید و #معلول و مجروح و جوابگوی امام حسین (ع) و دیگر ائمه (ع) باشید.
چهارم اینکه به #ضدانقلابیون و #منافقین و جوانانی که فریب #ضدانقلاب را خورده اند توصیه می کنم از کارهای #ضدشرع اسلام دست بردارید و به آغوش گرم اسلام بازگردید، به سخنان و نصیحت های پدرانه امام گوش فرادهید. شما در اقیانوس کبیری از خون شهیدان قرار گرفته اید، مواظب باشید کاری نکنید که خون شهیدان را پایمال کنید، از برادرانی که قدرت و توانایی دارند به جبهه بروند می خواهم که هر چه زودتر به سوی جبهه مردانه بشتابند و نگذارند سلاح ما برزمین افتد و خون شهیدان هدر رود.
انشا الله به یاری #خدا وامام عصر تک تک افراد جامعه ما اعم از مسئولین، و طبقات مختلف مردم به این توصیه ها توجه ویژه داشته باشیم تا خدای نکرده در #قیامت مدیون این خون ها نباشیم…
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام : رضا نام خانوادگی : محسنی فر نام پدر : صفرعلی تاریخ تولد : 1346/6/3 محل تولد : خوزست
👆👆👆
🤚سلام° و عرض ادب
خدمت همراهان سنگر #رفیق_شهیدم
معرفی شهید امروز به در خواست یکی از کاربران عزیز بوده
از ایشون هم تشکر میکنم که باعث آشنایی ما با این شهید عزیز شده
☺️🍂✌️🌺✌️🍂☺️
ولی متاسفانه من نتونستم بیشتر از این مطلب و عکس از این شهید گرامی پیدا کنم همین یه عکس بود و همین مطالب...
😔😔😔
ان شاءالله که
رضایت ❤️ـخدا
و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا
شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت...
دوستان تازه وارد ما روزهای جمعه معرفی شهید داریم
امروز با معرفی #شهید_رضا_محسنی_فر
خدمت بزرگواران بودم
شادی روح شهدا بخصوص شهید عزیز
فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم
ان شاءالله ک این دنیا و آخرت شفیع همه مون باشن
با ارسال پیامهای معرفی شهدا در ثوابش شریک باشید که زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست اجرتون با 🌷ـشهدا
در صورت داشتن انتقاد و پیشنهاد پذیرای شما بزرگواران هستم در حرف ناشناس
👇👇👇
لینک حرف ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/947824117
با تشکر خادم_نوشت
🌷🌷رفیق شهیدم🌷🌷
#شهید_دفاع_مقدس
@Refighe_Shahidam313
مهربان باشید تا عمرتان طولانی شود !🙂
▫️تحقیقات علمی ثابت کردهاند که مهربانی، میزان هورمونهای شادیافزا را در بدن افزایش میدهد و یکی از دلایل طولانی شدن عمر انسان میباشد
+ ۱۳ نوامبر روز جهانی مهربانی
#سیزده_نوامبر
#روزمهربانی
#مهربانی
#پروفایل
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان #عاشقانه_مذهبی #امین_هانیه #قسمت_چهل_و_سه از بخش پنج تا هشت ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👇👇👇👇👇👇
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهل_و_چهار
از بخش یک تا سه
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت44) با شنیدن سہ ڪلمہ ے آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مے شنیدم!
صداے قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!
آب دهنم رو قورت دادم،چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،آروم بہ سمت سهیلے برگشتم. بہ ڪاشے هاے زیر پاش زل زدہ بود،گونہ هاش سرخ شدہ بود. خبرے از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت "نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روے پیشونیش،از روے پیشونے دستش رو ڪشید همہ جاے صورتش و روے دهنش توقف ڪرد.
چند لحظہ بعد دستش رو از روے دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت:فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفش هاے مشڪے براقش دوختم.
این مردے ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود،امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!
خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟
مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ ے همسایہ ے سادہ س؟
لبخندے نشست روے لب هام.
توے قلبم گفتم:فقط یہ پسرہ همسایہ س همین!
قلبم گفت:سهیلے چے؟
جوابش رو دادم:بهش فرصت مے دم همین!
همین،با معنے ترین ڪلمہ ے اون شب بود!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
صداے شهریار از توے حیاط بلند شد:هانیہ بدو مردم منتظرن!
همونطور ڪہ چادرم رو سر مے ڪردم با صداے بلند گفتم:دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن بہ دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود.
شهریار با خندہ گفت:آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟
چپ چپ نگاهش ڪردم و چیزے نگفتم.
قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت:حاضرے بابا؟
سرم رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون دادم.
پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت.
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:استرس دارے؟ سریع گفتم:خیلے!
جدے نگاهم ڪرد و گفت:عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیاے!
با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم:مسخرہ!
خندید و چیزے نگفت.
شهریار شیشہ ے ماشین رو پایین ڪشید و گفت:عاطفہ خانم شما دومادے؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد:دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم:شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ دارے!
عاطفہ اخم ساختگے ڪرد و گفت:با شوور من درست حرف بزن.
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم.
عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست،من هم سوار شدم،پدرم با گفتن بسم اللہ الرحمن الرحیم ماشین رو روشن ڪرد.
شهریار با ترس چشم هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت.
تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت:خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم اللہ برمیداریم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
عاشقانہ هاے لیلے☝️🏻 ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 44 بخش دوم)
شهریار رو بہ من جدے ادامہ داد:خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے!تا قم نمے رسیما!
مادرم با تحڪم گفت:شهریار!
شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:چشم مامان جونم چیزے نمیگم!
پدرم با خندہ گفت:آفرین.
عاطفہ نگاهم ڪرد و با اضطراب گفت:هانیہ چادرت ڪو؟
خواستم دهن باز ڪنم ڪہ شهریار گفت:رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود!
یعنے خوشحال بود،خیلے خوشحال!
عاطفہ گفت:منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم:جیران خانم میارہ!
صداے هشدار پیام موبایلم بلند شد،با عجلہ موبایلم رو از توے ڪیفم درآوردم.
رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم.
حنانہ بود.
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بے اختیار لبخندے روے لبم نشست،عاطفہ با شیطنت گفت:یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم:نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت:هانے،بهارم دعوت ڪردے؟
سرم رو تڪون دادم:آرہ میاد حسینیہ!
یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ،پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ ے حسینیہ شد.
لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن.
نزدیڪ حسینیہ رسیدیم،سهیلے دست بہ سینہ جلوے حسینیہ قدم مے زد.
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش افتاد بہ ما.
ایستاد،پدرم براش بوق زد،با لبخند سرش رو تڪون داد.
پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد.
سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن.
ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود.
موها و ریش هاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مے شد!
دامادِ من!
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت:مام بریم. دستگیرہ ے در رو گرفتم و گفتم:باهم بریم!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش!
نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ ے پنجرہ ے ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم.
پدرم بود،در رو باز ڪردم و پیادہ شدم.
پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمے داشتیم،چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم.
با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ ے چادرم و گفت:سلام!
آروم جوابش رو دادم.
دیگہ نایستادم و وارد حسینیہ شدم.
با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ ے اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود!
ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم هاے رنگے
چیزے ڪہ قشنگترش مے ڪرد سفرہ ے عقد سفید و نقرہ اے بود ڪہ وسط حسینیہ مے درخشید!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ ے عقد نشستہ بودن.
خانم محمدے با لبخند بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد.
حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون.
جیران خانم گونہ هام رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت:مامان خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم.
چشم غرہ اے بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ ے سفیدے بہ سمتم گرفت و گفت:هانیہ جان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ ے حسینیہ،چادر مشڪے م رو درآوردم و دادم بہ حنانہ.
بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید تورے با اڪلیل هاے نقرہ اے!
هم خونے جالبے با سفرہ ے عقد داشت.
شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم:چطورہ؟
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:عالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد!
دوربینش رو گرفت سمتم و گفت:وایسا!
با خندہ گفتم:تڪے؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ.
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم:بچہ پررو!خواهر شوهر بازے درنیار.
حنانہ بے توجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت!
با لبخند گفت:بفرمایید اینم اولین عڪس دونفرہ!
با تعجب گفتم:وا!
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد.
سرم رو برگردوندم،سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود.
جا خوردم مثل خنگ ها گفتم:واااا!
سریع دستم رو گذاشتم روے دهنم!
حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود،مشخص بود خودش رو نگہ داشتہ نخندہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
عاشقانہ هاے لیلے☝️🏻 ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 44 بخش سوم)
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے!
آروم گفتم:خوبم یڪم فشارم افتادہ.
سهیلے سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت.
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:براے فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد:شیرینے اول زندگے!
گونہ هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم.
زیر لب گفتم:ممنون!
_سلام زن داداش!
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود.
چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد.
با عجلہ گفتم:منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ.
بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم:از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:خاڪ تو سرت!
صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن.
روحانے مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے.
سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد.
با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے.
بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن.
جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن:با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.
چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم،روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست،مشغول صحبت با سهیلے بود.
هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین!
سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست.
استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.
روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشت هام رو فشار میدادم.
صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:شڪلات!
نگاهے بہ دست هاے عرق ڪردہ م،ڪردم.
شڪلات بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید.
آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم.
سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.
آروم گفتم:من آمادہ ام.
قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم.
روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم!
حواسم پیش اون صدا بود،همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم!
انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!
اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ!
صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم!
اشڪ هام روے صورتم سُر خورد.
هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟
هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت!
آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ!
صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید!
نفسم رو دادم بیرون.
سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ!
خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟
ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ نڪردیم!
ڪیفش رو برداشت و بلند شد، بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
با بهار از ڪلاس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم.
رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم.
همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ
ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟
سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا!
موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ.
توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ. _بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سلام خانم!
لب هام رو روے هم فشار دادم. _
_سلام ڪارے دارے؟
بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم!
صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا!
با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
عاشقانہ هاے لیلے☝️🏻
ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..
میگفت
خیلی سخته ..
هی دست و پا بزنی که
شهید بشی؛
اما گناهات نذارن ..
غرقدنیاشدهراجامشهادتندهند
🍂🍂🥀🥀🍂🍂
خدایا کمکمون کن از کناهامون دل بکنیم...
😔😔
#شهادت
#عاشقانه
#رفیق_شهید
خواهرم_برادرم_بہ_گوشی📞
ما شهیدنشدیم
ڪہ مرغ و میوہ ارزان شود
ماشهیدنشدیم
تابے بصیرتے مهمان دلهایمان شود
ماشهیدشدیم
تاقحطے غیرت نشود
ماشهیدشدیم
ڪہ بے حیایے وبیحجابے ارزان نشود
#تلنگر
#شهادت
#رفیق_شهید
00:00
🍁🍁:🍁🍁
سلام تنهاترین بابا
✋✋✋
فراموشی
و غفلت از #امام_زمان
بسیار ظلمت آور است ..!
یاد آن حضرت
نباید اختصاص
به روز #جمعه و #دعای_ندبه
داشته باشد و بس ..!
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#صفر_عاشقی
|🥀| |🥀| |🥀|
عــَــهد بستن با شـَــهیدان
ڪآرِ احساٰس است وعشــق
بَهرِ ماندَن بَر سَرِ پیمان،
بـَصـیرت لاٰزِمـ است
#حاج_جهاد
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_ف جهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_شهدایی 🌙
#شب_بخیر
عشق و محبت 💕
میوه تمام فصل هاست
و دست همه كس
به شاخسارش می رسد ...💕
در این جهان نیاز به،
دوست داشتن و ستایش،
بیش از نیاز نان است ...💕
سلام😊
صبحتون
سرشار از عشق و محبت 💕