روزهای رفتن که رسید، پدر خواسته بود رضا بماند و خودش برای چندمین بار به جبهه برود.
پسر عاجزانه خواسته بود این بار را اجازه رفتن بدهد. اگر سرنوشتش #اسارت یا شهادت نبود، دیگر حرفی از رفتن به جبهه نزند.
بماند و به خانواده خدمت کند …
در مسیر رفتن به منطقه چندباری تماس گرفت.
انگار می خواست دل پدر کاملا از این رفتن راضی باشد. در آخرین تماس این رضایت را به طور کامل جلب کرده بود.
حاج آقا محسنیفر شبی در خواب رضا را میهمان برادر شهیدش محمدتقی میبیند. وقتی می خواستند مقدمات رساندن خبر را انجام دهند و در گفتنش مردد بودند، خودش به صراحت گفته بود: «رضا شهید شده است! و من این را میدانم.» دستانش را به آسمان بلند کرده بود: «خدایا این قربانی را از من بپذیر…» فقط توی ذهنش آمده بود که باید صورت بچه #نمازشبخوان و خوشاخلاقم را ببینم، که آن صورت زیبا سالم مانده است یا نه! صورتش را که دیده بود، انگار لبهای رضا تبسمی دلنشین داشت. بوسه ای نثارش کرده و آرام گفته بود: «باباجان، سلام مرا به آقا امام حسین(ع) برسان…»
@Refighe_Shahidam313