رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#چادرانه خواهـرمـ🧕 محجوب بـٰاش و باتقـٰوا ڪه شماييد ڪه دشمن را با چـٰادر 🖤ـسيـٰاهتان و تقوايتـٰان
حجاب
یعنی
به جای شخص
شخصیت را دیدن ...
😍😍✌️✌️😍😍
#حجاب
#پروفایل
#چادرانه
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
#یه_پسر_مذهبی
باید ته ریش
یا ریش بلند داشته باشه
و بده ریششو خانومش براش مرتب کنه
☺️☺️☺️☺️
💇🏻♂💇🏻♂💇🏻♂💇🏻♂
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه_مذهبی
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#ارسالی_از_کاربر گاهی نگاهی دلربایی میکند ... شاید آن نگاه مادری باشد به مهر... ویانگا
مخزنی هم میکنید
شبیه شهدا مخ بزنید.
با بنز و بیامو و پول و مسخرهبازی و وسط شهر که همه بلدن مخ بزنن،
هروقت وسط جنگ با اسنایپر هفتصدتا مخ زدی مَردی...
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
مخزنی هم میکنید شبیه شهدا مخ بزنید. با بنز و بیامو و پول و مسخرهبازی و وسط شهر که همه بلدن
#معرفی_شهید
تاریخ تولد: ۱۳۲۰
محل تولد : روستای قلعه گل شهرستان کهگیلویه
تاریخ شهادت : ١١ اسفند ١٣۶٢ (۴٢ سال)
منطقه عملیاتی طلاییه، عملیات خیبر
محل مزار :تخت فولاد، تکیه شهدا
(پرش)وفاداری ایران شاخه نظامی ارتش ایرانی گان لشکر ۱۴ امامحسین
جنگها و عملیاتهاجنگ ایران و عراق
عملیات رمضان
عملیات خیبر
تعداد فرزندان۴ پسر و ۳ دختر
#زندگینامه
عبدالرسول زرین در سال ۱۳۲۰ در اطراف دهدشت به دنیا آمد. در ۴ سالگی پدر و در ۶ سالگی مادرش را از دست داد و تحت سرپرستی داییاش قرار گرفت. در نوجوانی توانست خویشاوندان پدری خود را در اصفهان پیدا کند و برای کار و زندگی، در کنار آنان مستقر شود. عبدالرسول سرانجام با کار کردن توانست مغازه لباسفروشی در حوالی «مسجد باباعلیعسگر» اصفهان تهیه کرده و خانواده تشکیل بدهد.
زرین در ۲۰ سالگی در اصفهان تشکیل خانواده داد و صاحب ۷ فرزند شد. به دلیل علاقه به خواندن نماز اول وقت و جماعت، منزل و مغازهای را در حوالی مسجد باباعلی عسگر اصفهان تهیه کرد...
#شهید_عبدالرسول_زرین #تکتیرانداز دفاع مقدس است که در دوران جنگ به قدری در دل دشمن وحشت انداخت که از طرف بعثیها به صیاد خمینی معروف شده بود...
#نحوه_شهادت
اصغر زرین در مورد نحوه شهادت پدرش اظهار داشت: شهادت پدرم را شهید خرازی اینگونه روایت کرد: «در عملیات خیبر هم همانند دیگر عملیاتها زرین با شهامت دشمن را هدف قرار میداد. این کار او دشمن را جدا نگران و دچار دستپاچگی کرده بود. بعد از عملیات مرحله دوم خیبر خبر دادند که زرین همانطور که اسلحهاش به سمت دشمن نشانه میرفت به شهادت رسید.
قسمتی از #وصیتنامه
ای مردم، من حقیر که مدتهای زیادی در جبهه ها بوده ام به عشق امام حسین آمده ام و امام حسین است که به من این شور و شعف را داده است که اگر به شهادت برسم سعادت و اگر پیروز شوم باز هم سعادت .
همسر و فرزندانم بدانید که پدرتان به امام حسین اقتدا نموده و شما اگر بخواهید راه من را ادامه بدهید به زینب قهرمان کربلا اقتدا نمایید . مردن حق است. چگونه مردن، شرط است که آیا با شرافت بمیرم و یا با ذلت ، که من مرگ با شرافت و سعادت را انتخاب نموده ام و از شماها میخواهم جهت شادی من به نماز جمعه و جماعت و روضه خوانی ها که برای ائمه هست و کلیه ی راهچیمایی هایی که به نفع اسلام و قرآن است در حد مقدور شرکت نمائید و در پایان از کلیه کسانی که با من سر و حسابی داشتند میخواهم من را حلال نمایید . به امید فتح کربلا و بعد قدس و به امید پیروزی اسلام بر استکبار جهانی.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار رزمندگان اسلام نصرت و یاری بفرما...
#شهیدانه
#شهادت
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
همهـ
بر سر زبانند
و 👈تو
در میان ❤️جانی❤️
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷مهدی شناسی ۱۵۱🌷 🔷زیارت آل یاسین 🌹السلام علیک یا داعی الله و ربّانی آیاته🌹 🌸مهدى جان! سلام بر ت
🌷مهدی شناسی ۱۵۲🌷
🔹زیارت آل یاسین🔹
🌹اَﻟﺴﻼمُ ﻋَﻠَﯿْﮏَ ﯾﺎ داﻋِﯽَﷲِ و َرَﺑّﺎﻧِﯽ
ُآﯾﺎﺗِﻪِ🌹
◀️قسمت دوم
🍃داعی یعنی دعوت کننده به سمت خدا.یعنی امام زمان،شما مردم را به سمت خدا دعوت می کنی، راهنمای مردم به سمت خدا هستی.
✌️دو نوع دعوت داریم؛ 👇👇
1⃣ یکبار به فلانی می گویی آدرس کجاست! آدرس را به تو نشان می دهد می گوید،اینجا و اینجا و اینجا، که بروی، به آدرس میرسی!
2⃣ اما یکبار طرف هم آدرس را به تو نشان می دهد،هم دست تو را می گیرد و به سمت آدرس می برد.
👌دعوت امام زمان عج الله فرجه از نوع دوم است! یعنی نه تنها امام زمان آدرس خدا را به ما نشان می دهد، بلکه ما را به سمت خدا راهنمایی هم می کند و می برد!
⚠️اما شرطش هم این است که، خودمان همراهش باشیم، گاهی امام ما را می خواهد ببرد ولی ما همراه امام نیستیم و البته مقصر خود ما هستیم.
💠«وَ رَﺑّﺎﻧِﯽ ُآﯾﺎﺗِﻪِ..»رب یعنی پرورش دهنده، اینکه می گویند خدا رب است! یعنی پرورش دهنده ی انسانهاست، اینکه می گوییم امام زمان (عج) «رَﺑّﺎﻧِﯽ ُآﯾﺎﺗِﻪِ..»هست، یعنی امام زمان پرورش دهنده ی آیات خداست !!
📖آیات فقط آیات قرآن نیست، بلکه نشانه های خداست! یعنی امام زمان عج الله فرجه است که باعث هدایت تکوینی و تشریحی موجودات می شود و آنها را رشد می دهد! حتی گیاهان، حتی موجودات دیگر هم برای رشد خودشان، نیاز به هدایت امام زمان علیه السلام دارند!
📗در دعای عدیله می گوییم«ﺑِﻴُﻤْﻨِﻪِ رُزِقَ اﻟْﻮَرَی» به یمن امام زمان (عج) است که موجودات روزی می خورند، یعنی موجودات کلی است چه آدم، چه گیاه !!!
#مهدی_شناسی
#قسمت_152
#زیارت_آل_یاسین
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_25
#قسمت_26
#قسمت_27
#قسمت_28
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_بیست_و_پنجم_نسل_سوخته: حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
.
#قسمت_بیست_و_ششم_رمان_نسل _سوخته: نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_بیست_و_پنجم_نسل_سوخته: حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها .
#قسمت_بیست_و_هفتم_نسل_سوخته: والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
.
.
#قسمت_بیست_و_هشتم_نسل_سوخته: پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
صد فصل بهار آید و
بیرون ننهم گام!
ترسم که بیایی تو و
در خانه نباشم
#وحشی_بافقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸☘🌸❁══┅┄
زیبایـے✨
نہ در جنگ
بلڪه در مقاومت اسٺ!
حاجقاسمسلیمانے🌙
#شبتون_شهدایی
#التماس_دعای_فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج