رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بیخیآلِ هرچی که خواستی و نشد ... خــدآ واست بهترشو گذشته کنار ... :-) #
📿آرامش یعنی
میان صدها مشکل
خیالت نباشد...
😊ـلبخند بزنی
چون می دانی
❤️ـخدایی داری
که هوایت را دارد...
که با بودنش
همه چیز حل می شود...
#خدا
#آرامش
#مخاطب_خاص
رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یا صاحب الزمان مددی آقا...💚 عاشقی کردم اگر! عاشق رویت بودم زندگی کردنِ بی عشق خجالت دارد لحظه ها ب
خورشید من
ٺویے
وبے حضورٺو
صبحم بخیرنمےشود...
#امام_زمان
#رفیق_شهیدم
#صبح
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
از هوایـے #تنفس مےڪنیم ڪہ بوی
خون🌷شهدا مےدهد
در زمینے راه مےرویم ڪہ از خون
🌷ـشهدا گلگون است
و این ...شهیدان...
بر همہ اعمال ما ناظرند ...
✌️بهترین رفیقت رفیق شهیدته✌️
#شهادت
#شهیدانه
#انتخابات
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
🥀ـشهدا
صدایت زده اند...
دست دوستی
دراز کردهاند به سویت...
🤝🤝
همراهی با شهدا
سخت نیست...
✌️✌️
یاعلی که بگویی
خودشان دستت را میگیرند...
❤️❤️
تردید نکن...
بیا
و دوست شهیدت رو
پیدا کن...
باز
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا
با ذکر صلوات+وعجل فرجهم
#شهیدانه
#شهادت
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خادم الحسین مدافع حرم #شهید_امیر_سیاوشی که در وصیتنامه اش نوشته بود: "در تشییع جنازه ام همه زنان
#وصیت_شهدا🌷
🔸#حجاب سنــگــرے اســٺ
آغــشــٺہ بــہ #خــون مَــن 💘
ڪــہ اگــر آن را #حفــظ نَــڪُــنـیـد ❌
🍃بــہ خــون مَــݩ #خیانت ڪـرده ایــد..😔
#شهید_احمد_پناهی
#وصیتنامه
#حجاب
#چادر
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#وصیت_شهدا🌷 🔸#حجاب سنــگــرے اســٺ آغــشــٺہ بــہ #خــون مَــن 💘 ڪــہ اگــر آن را #حفــظ نَــڪُــن
بچه ها...
حواسمون هست
که
به خون شهدا
خیانت نکنیم!!؟؟ ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋نماهنــــگـــ 🎶
شبـــــ_جمعـــہ🦋
شــــبـــــ جمعـــہ حرمو دوستــــ دارم
اشــــڪـــ چشم تَرمــو دوستـــــ دارم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#شب_زیارتی_ارباب
#امام_حسین
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋نماهنــــگـــ 🎶 شبـــــ_جمعـــہ🦋 شــــبـــــ جمعـــہ حرمو دوستــــ دارم اشــــڪـــ چشم تَرمــو دو
بچه های رفیق شهیدم
تو 💔ـدلشکستناتونـ😭
👇👇👇
خادمای رفیق شهیدم
و حقیر رو فراموش نکنید از دعای خیرتون...
✌️🤲✌️
#التماس_دعای_فرج
...
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_81
#قسمت_82
#قسمت_83
#قسمت_84
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_هشتاد_و_یکم_نسل_سوخته: مأموریت
اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ...
اشک، امانش رو برید ...
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ...
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ...
پیداش کردید؟ ...
.
#قسمت_هشتاد_و_دوم_رمان_نسل_ سوخته: شرافت
تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت ... اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...
می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ...
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ...
ما برای خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن بدتر از گذشته ...
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313