eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
8.4هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
جواد فروغی یک پرستار بیمارستان و جزو کادر درمان است... تیرانداز المپیکی ایران پیش از این گفته بود:
🔴 مدال رسواکننده !! مسیح علینژادِ هرزه و دیگر وطن فروشانی که با حقد و کینه بی نهایت به مدال طلای حمله می کنند ، همان مدعیانی هستند که فریاد وطن پرستی شان گوش فلک را کر کرده و عربده کشان شعار "ورزش را سیاسی نکنید" سر می دادند. مزدورانی که با یک مدال طلای بی سابقه دوباره رسوا شدند . با این اوصاف چگونه می توان ادعای دلسوزی شان برای را باور کرد ؟؟!
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیولای غیبت... فرصت های طلایی در پیشه. پس از عرفه و عید قربان حالا عید غدیر و محرم سیدالشهدا... هر شیعه امیرالمؤمنین باید نیت ڪنه ولو با یک پرس غذا...
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_حمید_رستمى «به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مى‏دهم كه ، حجاب را حجاب ‏را حجاب را ، رع
💢💥 گفــــ😡ــــت: هیچ جا نیست، این همه کشور .😕 گفــــ😊ـــتم: بله هیچ جا اجباری نیست، مثل ایران.🇮🇷 گفــــ😮ــــت: وااااا❗️تو حجاب اجباریه⁉ گفــــ😊ـــتم: شما تو خونه تون، تو مهمونی تون دارید؟⁉ گفــــ😒ــــت: معلومه که نه، وااااا خونه مونه ها. به کسی چه مربوط.😐 گفـــــــ😊ــــتم: احسنت، خونه تون به کسی مربوط نیست ولی پوششتون تو به همه مربوطه، پوششِ جامعه ی ما هم همسان با شده که با حجابی که تو دینمون همخونی داشته باشه ☝پس شما باید طبق «» یک پوشش خاص داشته باشی و این به معنای اجبارِ حجاب نیست.😉🙂😇 خودمون که معنی رو می فهمیم، لااقل با خودمون باشیم 🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دعوت‌کننده مردم خوزستان به اقدامات تروریستی و مسلحانه در این روزها کیست؟ ♦️عیسی‌الفاخر از جاسوسی برای عربستان تا قتل عام مردم بی‌گناه اهواز در رژه ۳۱ شهریور
🤔 به فرزندان خود .. 🥇 ‏آقا ‎جواد فروغی رکورد تاریخ المپیک را جابجا کرد و اولین مدال طلا را گرفت یک پاسدارِ وطن، یک مدافعِ سلامت یک ایرانیِ اصیل 🏆 ╭🙂──────🙂╮ ‌ @Refighe_Shahidam313 ╰🙃──────🙃╯
میلاد امام هادی علیه‌السلام💚 پیشاپیش مبااارک🎈🎈 💚 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️📿🎈📿✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖عاشقان‌پنجره بازاست‌اذان مي‌گويند 💖قبله‌هم‌سمت‌نمازاست اذان مي‌گويند 💖عاشقان هرچه بخواهيد بخواهيد خجالت نکشيد 💖يارما بنده‌نوازست اذان مي‌گويند 💖عاشقان‌وقت‌وضوشد‌ميل‌دريامي‌کنيم 💖آسمان‌را در کف‌سجاده پيدا مي‌کنيم 💖امت عشقيم‌ و در‌ محراب‌، مولامان علي است 💖 سمت‌ساقي‌مجلسي‌مستانه برپا مي‌کنيم 💖ما‌همه‌تکبير‌گويان، ماهمه‌گل‌دسته‌ايم 💖ماسراسيمه به عشاق دگر پيوسته‌ايم 💖تا اذاني مي‌وزد از سينه گل دسته‌اي 💖ماهمه‌درمسجدچشم‌تو‌قامت بسته‌ايم 💖عاشقان‌پنجره‌باز‌است‌اذان‌مي‌گويند 💖قبله‌هم‌سمت‌نماز‌است‌اذان مي‌گويند 🤲🏻💖 .دعــــــــــا🤲🏻
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امشب ای دل، مرا شب شادی است در کف ما برات آزادی است باب رحمت ز هر طرف شد باز شب میلاد حضرت هادی است 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌸میلاد با سعادت حضرت امام علی النقی الهادی (ع) فرخنده باد 🌸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امشب ای دل، مرا شب شادی است در کف ما برات آزادی است باب رحمت ز هر طرف شد باز شب میلاد حضرت هادی است 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌸میلاد با سعادت حضرت امام علی النقی الهادی (ع) فرخنده باد 🌸
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_شص
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و پنج: عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.. هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..) صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. ) عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..) ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..) هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟) رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..) باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟) ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش.. عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. ) وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم.. صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد.. پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹