eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
296 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌹 رفیق‌شهیدمْ‌یه‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ حرفتو👇بزن https://harfeto.timefriend.net/17284088555460 جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر ✌️💛✌️
مشاهده در ایتا
دانلود
ملازم اول غواص ۱۱۳.m4a
6.86M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : صد و سیزدهم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
✍ 📌نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد» هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید غدیر، جدی‌تر بگیرید👌👏. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا⁉️ چون ما شیعیان است.😊 پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌ انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید👏. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو👌💯. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند🌷. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند.💖
✍ 📌نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد» هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید غدیر، جدی‌تر بگیرید👌👏. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا⁉️ چون ما شیعیان است.😊 پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌ انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید👏. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو👌💯. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند🌷. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند.💖
‏فیلم از طرف منتظر😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۳ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋پیامبر اکرم صلوات‌الله‌علیه: آگاه باشید که مهدی همان است که همه ادیان ظهور او را پیشگویی کرده‌اند 🤝 🎈 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما گـداےپسر ارشد حـیدر،حـسنیم پس امید همه‌ے ماست به مولای کـریم میرود دل به همان جا که تـعلق دارد میرود پـشت در خانه‌ے آقای کـریم دوشنبه‌هاےامام‌حسنی💚 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
••• کوری چشم هر نمک به حرام بعد حیدر مرا حسن مولاست...
🔴 دعای مخصوص امام هادی(ع) برای حاجتمندان 🔵 امام هادی علیه السلام فرمودند: 🌕 دعایی را که خواهم گفت من آن را بسیار می خوانم و از خدا تقاضا کرده ام هر کس بعد از من آن را نزد قبرم بخواند او را نا امید نفرماید و دعا این است : 🔺 یا عُدَّتی عِندالعُدَدِ و یا رَجائی و المُعتَمَد و یا کَهفی وَ السَّنَد و یا واحِدُ یا اَحَدُ یا قُل هُوَ الله اَحَد اَسالُکَ اللهمَ بِحَقِ مَن خَلَقتَهُ مِن خَلقِکَ وَ لَم تَجعَل فی خَلقِکَ مِثلَهُم اَحَداً اَن تُصَلّیَ عَلَیهِم و .... ( حاجت خود را ذکر کند) 🔹 به قصد رجا و به امید استجابت اکنون که امکان زیارت در سامرا نیست از راه دور بعد از زیارت نامه امام هادی بخوانید.
سلام سلام سلام عصرتون شاد به محفل شهدا خوش اومدین 🌹🌹🎈🎈🌹🌹 میلاد امام هادی رو به ساحت مقدس امام عصر و شیعیان و شما عزیزان رفیق شهیدم تبریک و تهنیت عرض میکنم ان شاءالله امام هادی آمین گوی حاجات و دعاهاتون ✌️🦋🎈🦋✌️ ممنون که هستین حضور گرمتون باعث دلگرمی حقیرِ 🍀🍀🍀🍀
🌺 🌟ویژه 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @Refighe_Shahidam313
علیه السلام فرمودند : 🍀 أَلدُّنیا سُوقٌ رَبحَ فی‌ها قَومٌ وَ خَسِرَ اَخَرُونَ 🍃 دنیا بازاری است که پاره‌ای از مردم در آن سود برند و پاره‌ای دیگر زیان کنند. 📖 مستدرک الوسائل، ج. ۹، ص. ۵۱۲ 🌺 میلاد پر خیر و برکت علیه السلام مبارک باد اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌴💎🌹💎🌴 @Refighe_Shahidam313
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت شصت وهفت: سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه دارد (شروع شد.. ) جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید ( مدارکو.. اون مدارکو از بین ببرید..) ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد ( بهش دست نزن..) و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد (چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ ) عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد (ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتونو با خودم میبرم.. ) حسام خندید ( من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمیتونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ایی نداره.. توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه..) عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید ( دروغه.. ) حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد ( واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. ) باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. (لعنتی.. میکشمت آشغال..) بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست.. مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم.. چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد.. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد (خفه شو .. دهنتو ببند.. ) آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار میکرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا.. ادامه دارد.. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت شصت وهشت: نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا.. باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست.. در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش.. باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟) تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا.. لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟) با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..) دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا.. صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..) نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. ) مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ ) حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..) این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..) حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..) نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت.. دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد. و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم.. ادامه دارد.. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت شصت ونه: روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم.. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش.. یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد. عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم. و اگر میآمد.. حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد ( چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید..) حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. ( کو.. کجاست..) لبخندش عمیق تر شد ( عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین..) یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد ( الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم.. ) با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان ( الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..) نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ). اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثله خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت. بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. ادامه دارد.. رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بزرگوارن چن روز پیش عزیزی اومدن شخصی و گفتن ک مشکلی پیش اومده و التماس دعا داشتن اگه دوستان همت کنن ان شاءالله به حق امام هادی و به نیت امام دهم ختم صلوات 10هزار رو شروع کنیم که ایشون و خانواده گرامی به آرامش برسن و به امید حاجت روایی همه شما عزیزان و تموم مردم ان شاءالله لطفا تعداد صلواتهای هدیه تون رو ب آیدی زیر ارسال کنید @zahra_mab_62 شروع کننده ختم حقیر 313❤️ 500❤️ 500❤️ 500❤️ 500❤️ 1000✨ 500❤️ 200🦋 1000✨ 114🦋 500💚 72💚 114💚 313💚 313💚 200💚 200💚 1300💚 500💚 1000✨ 72🦋 114🦋 313🦋 65🦋 جمع کل 10000💐 پایان ختم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☎️ زنگ عبرت: 🔴کمپین دروغین مخالفان طرح صیانت برای فشار به نمایندگان مجلس❗️ ♦️این فیلم رو ببینید تا متوجه بشید مردم مخالف‌اند یا عده‌ای معدود❗️ ♦️همین جوری پیش بره ۸۵ میلیون ایرانی رو تو این کارزار مخالف طرح صیانت نشون می‌دن..😏😄 "کارآمد"
❤️❤️:❤️❤️
. •«وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي»• و تـو را بین همه محبوب کردم سوره‌طه📿 آیه/۳۹ ||
شبتون پراز عشقـ❤️