#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_بیست_وپنج
من منتظر رفتن به #شلمچه بودم، اونجا #محجبه شدم اونجا #حاج_ابراهیم بهم نماز یاد داد.
😭با هق هق گفتم : کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری؟ نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم.
👌وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران : حنانه جان خوبی؟
-نه
+دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون
💔من فقط گریه میکردم. بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود.
دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ ساعت گفتن چشمش صحیح و سالمه.
🍃توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه
بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده کجایی #حاج_ابراهیم_همت
🔸دوباره بی هوش شدم، خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید
👌حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود
🌹اصلا فکر کنم بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین #معجزه_شهداست، شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه.
سفرمون تموم شد اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما درمورد حاجی تحقیق کنم...
#ادامه_دارد... #معجزه #رفیق_شهید #رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_حسین #یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ما_ملت_امام_حسینیم #من_حسینی_ام
@Refighe_Shahidam313