eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
296 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌹 رفیق‌شهیدمْ‌یه‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ حرفتو👇بزن https://harfeto.timefriend.net/17284088555460 جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر ✌️💛✌️
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 +خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟! چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م! علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود! _داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین! علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد.. +اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم! _یعنی میگی قبول نمیشم؟! +نمیدونم عزیزم توکل بخدا!! بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو‌ گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه! وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″.. مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن! منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم! اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود.. +سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر! دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون! +درخدمتم امری بود؟! برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید! خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه! -بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم! بفرمایید اینطرف بشینید! خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم! یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته! +خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین! زیرلب بسم اللهی گفتم و‌ شروع کردم به گفتن کدا.. و حسام با آرامش وارد کرد! تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتم‌و گفت؛ سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما.... نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید! +بله چشم! وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد.. شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم. همه چی درست بود تا یهو مکث کرد! +سُها خانوم؟! شما تبریز رو هم زده بودین؟! ته دلم خالی شد و انگاری یهو‌پشتم خالی شد! دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون! صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت.. نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده! درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛ اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن! ⛔️