هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
دوماشال۱۷.m4a
6.52M
کتاب : دو ماشال..... خاطرات برادر جانباز ماشالله حرمتی🌹
خاطره نگار: مهین سماواتی🌹
قسمت : هفدهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaemogadas1
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام:محمدحسین نام خانوادگی:بشیری تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹ محل تولد:همدان شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲ محل شهادت :حومه
روحش شاد ...
آخرین بار که محمد حسین رو دیدم .. قبل از اعزام به سوریه بود ...
جالبه به شما بگم دقیقا همینجا که الان دفن شدن ایستاده بودیم و با هم حرف میزدبم
دیدهایم
كھتکسایزهارابہحراجمیگذارند..!-
بہخاطرمشتریکمشان..
ولیتکسایزشهادترامزایدهایمیفروشند :)
هركسیبابتاشبهایبیشتریبدهد،
میدهنداشبھاو♥️🕊
بیشترینبهاكہعبارتخوبینیست،بھ
جایشمینویسم..
+تمامداروندارش🙂🌿
شھیدبابڪنورے•❤️•
☘☘☘☘
#رفیق_شهید
#بابک_نوری_هریس
°•♡
#تلنگرانہ‼️
مامذهبی ها✋🏻
جنس پشتِویترین دیناسلام هستیم
جنسهای خوب
پشتویترین گذاشته میشه
تا مردم بر اساس اون وارد مغازه بشن
[ببینرفیق!
جوری باشکه با دیدنت
نسبت به اسلام راغب بشن
نہاینڪه ازدین زده بشن...⚠️]
حواسمونباشه...!
#تلنگر
#رفیق_شهید
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
روحش شاد ... آخرین بار که محمد حسین رو دیدم .. قبل از اعزام به سوریه بود ... جالبه به شما بگم دق
خوش به سعادت شما
که با شهدا هم راه بودین
🥀🥀🍂🥀🥀
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان #عاشقانه_مذهبی #امین_هانیه #قسمت_چهل_و_سه از بخش یکو دو و سه وچهار ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
#رمان
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_چهل_و_سه
از بخش پنج تا هشت
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و آدرس👇
Instagram:leilysoltani
آزاد
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
(قسمت 43 بخش پنجم و ششم)
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد.
متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س.
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!
انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت:هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.
❤️(قسمت 43 بخش ششم)
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!
سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد.
دستش رو آروم فشرد و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!
خیرہ شدہ بودم بهشون.
پدر سهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود سینے از دستم بیوفتہ!
امین رو بہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!
چشم هام رو بستم!
تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!
سهیلے دوست امین بود!
صداے امین پیچید:ببخشید بے خبر اومدیم.
با لحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق!
چشم هام رو باز ڪردم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
سهیلے نشست روے مبل.
دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود.
شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت:هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم،دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے.
سریع ڪنار پدرم نشستم.
نگاهم رو دوختم بہ چادرم.
مدام تو سرم تڪرار میشد،سهیلے دوست امینِ!
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم.
ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم با لبخند گفت:آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد،سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم.
سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:بشینیم؟
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
ڪپے_بدون_ذڪر_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست
(قسمت 43 بخش هفتم و هشتم)
با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:نہ!
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما....
ادامہ نداد.
زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش:
حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا:امین!
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ!
شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود!
آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات،عصبے و گرفتہ بود!
حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.
گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ.
با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:
اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم!
گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو!
منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا میڪرد!
نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س!
آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم:عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟ آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین!
چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے!
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️ (قسمت 43 بخش هشتم)
با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شر عذاب وجدان؟!
دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر!
برادر رو با حرص گفتم!
نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم!
با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگار رو بگم؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم.
خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت عاشقش نشو!
بار اول تو را دیدم،دستہ گل سپید بر دست وَ بہ این منظور ڪہ سپید نشانہ ے صلح است!
خواستے بگویی:اے بانو! این سپیدے نشانہ ے مِهر است!
بار دوم شد و تو دستہ گل سرخ بر دست وَ تمام عالم مے داند گل سرخ نشانہ ے #عشق است!
شعر هم:لیلے سلطانے
وَ_تمام_عالم_میداند_گل_سرخ_نشانہ_ے_عشق_است😊❤
بلہ_نگفتہ_ڪہ_عاشقش_نشو😄
دوست_دار_شما_یڪ_عدد_لیلے_سلطانی🌹
یا_بہ_قول_اون_متن_ڪوتاهے_ڪہ_براے_خان_طومان_نوشتم_من_دارم_شما_را_خیلے....
#دوست❤
#مبلغ_ڪانال_باشید_تا_لیلے_انرژے_بگیرہ
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
instagram:leilysoltaniii
#ڪپے_بدون_ذڪر_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبای جمعه
دل پریشونه
مادر سادات
روضه میخونه
میزنه ناله
غریب مادر
ای حسین جانم
هوایِ حسین
هوایِ حرم
هوایِ شبِ جمعه زد به سرم......
بابی انت و امی یا ابا عبدالله.....
#شب_جمعہ
#شب_زیارتے_ارباب
✋به تو از دور سلام✋
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
خندههایت، خرازۍ😊
جـزیـرهات، مَجنون💚
قایـقـت، عاشـ🇮🇷ـورا
قــرمــزت، خـ🥀ـون
راهــت، جــنــون🕊
مقصدت، جنـوب🌴
سپاهت، قـ🇵🇸ـدس
لشڪرت، عمـ🌷ـاد
تعصبت، نصرالله💠
ایمانت، ڪاظـمے🌸
قـنـوتـت، صـیـاد🤲🏻
رڪوعت، باڪرۍ✨
سجـدهات، گمنام📿
خاڪت، املاڪے🍃
آسمانت، ڪشورۍ🚁
زمیـنت، افـلاڪے🌾
تفحصت، پازوڪے🏷
ڪربلایت، ٤ و ۵ 🕌
شمالت، شیرودۍ🧔🏻
جنوبت، شلمـچـه🌿
چشمـانت، هـمـت🌺
نگاهت، چراغچے🌝
غیرتت، متوسلیان
قـلـبـت، چـمـران❣
مـغـزت، بـاقـرۍ🔓
دغدغههایت، دقایقے
دستت، برونسے✋🏻
انگشترت، شوشترۍ💍
عقیقت، ذوالفقارۍ
حجتت، حججے🕋
فهمت، فهـمـیـده🧖♂
سیدت، خامنهاۍ💪🏻
گلستانت، خطمقدم💐
بوستانت، بالاۍ سنگر
فارسےات، سلمان🌼
عربـےات، ابومهدۍ☀️
نقشهها را ڪشیدۍ🔥
و راه آسمان را گشودۍ
حـاجقـاسـ🌹ـم!
@Refighe_Shahidam313
عشـق
یعنی
همون لحظه اے که
نگاهت رو
از نامحرمی میگیرے
تا مهدےِ فاطمه
نگاهت کنه ...(:
|🥀|
سلام
خوبترین بابای دنیا
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صفر_عاشقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـب
آرامشش را از خـ♡ـدا
قرض گرفتـه
که این چنین آرام اسـت
آرامـشی از جنس خـدا
برای امشبتان خواستارم
آسمـان دلتـون نـور بـارون
چـراغ خونتـون روشـن
فـرداتـون قشنگتـر از هر روز
آسـوده بخوابیـد که
خـدا مـواظـب همـه چیـز هسـت
🌙شبتـون زیبـا
آرامـش مهمـان لحظـههـاتـون🌟
#شب_بخیر
الهی الهی الهی
شبو روزتون
به دور از #کرونا
وضو قبل خواب یادتون نره😉
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعا
😴🌚😴🌚😴🌚😴
✨به توکل نام اعظمت✨
"بسم الله الرّحمن الرّحیم"
🌅روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍂🌧🍂🌧🍂🌧
🔶رفیق شهیدم🔶
#رفیق_شهید
#عاشقانه
#شهید
🕊🥀 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼ 🍂🍃🍂 ✼═┅┄-
•
•
میترسم از روزی کھ بهت پشت کنم حسین؏...
+خدانیارهاونروزا :)
به تو از دور سلام
سلام آقا جان...
#امام_حسین
#رفیق_شهید
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام:مهدی نام خانوادگی: محسن رعد تاریخ تولد : 1378/08/23 محل تولد : بعلبک - لبنان تاریخ شهادت : 1
سلام رفقا
بعدازظهر آدینه تون بخیر🥀🍂🥀
امروز تولد شهید مهدی محسن رعد هست و هفته پیش معرفی این شهید عزیز رو خدمتتون ارسال کردم
اگه مطالعه نکردین حتما مطالعه کنید
😊✌️😊
ممنون که رفیق شهیدم رو برای دیده هاتون انتخاب کردین
✌️❤️✌️
#رفیق_شهید
منمیدانم
بهشتهمکهرفتـی
اینگونهدرآغوشـتکشیـدند
چونتو
جـآنِهمهبودی...
عصرتون زیبابایادشهدا✨
@Refighe_Shahidam313
به توکل نام اعظمت
بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم
🌹 #معرفی_شهید🌹
امروز با معرفی #شهید_رضا_محسنی_فر
#شهید_دفاع_مقدس
خدمت بزرگواران هستیم
شادی روح شهدا بخصوص شهید عزیز
فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم
ان شاءالله ک این دنیا و آخرت شفیع همه مون باشن🤲
🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺
✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید ...
🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
🌺زیارت نامه شهدا 🌺
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ،
بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ[ اَنْتُم] الَّتى فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظيماً،
فَيا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم
🤚سلام° و عرض ادب
خدمت همراهان #سنگر رفیق_شهیدم
ان شاءالله که
رضایت ❤️ـخدا
و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا
شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت
#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
نام : رضا
نام خانوادگی : محسنی فر
نام پدر : صفرعلی
تاریخ تولد : 1346/6/3
محل تولد : خوزستان - خرمشهر - خرمشهر
تاریخ شهاد : 1362/5/15
محل شهادت: حاج عمران
نوع شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحمیلی
عملیات شهادت: والفجر2
دین : اسلام - شیعه
مذهب : اسلام - شیعه
میزان تحصیلات : سيکل
وضعیت تاهل : مجرد
#معرفینامه
#معرفی_نامه
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فکر رفتن به جبهه حسابی ذهنش را به خود مشغول کرده بود.
حالات و رفتارش هم این را نشان می داد.
حاج آقا محسنیفر، پدرِ رضا این را به خوبی فهمیده بود. همان وقتها بود که پسرکِ سر به هوای جبهه را کناری کشیده بود: «باباجان، هر وقت خواستی به جبهه بروی، به من بگو.
خودم تو را به محل اعزام می برم.
مبادا فرار کنی؟!» و رضا این را به خوبی فهمیده بود که پدر، سد راه رفتنش نخواهد شد. همین را در روزهایی که در مسیر رفتن به منطقه بود به دوستش نیز گفته بود: « این ممکن است آخرین دیدار ما باشد، اگر شهید شدم خبر شهادتم را به خانوادهام بده، آنها آنقدر آماده هستند که از این خبر ناراحت نشوند»
۱۶ رمضان بود.
با محمدرضا، دوست و رفیق صمیمیاش همراه شدند تا برای رفتن به جبهه استخاره بگیرند.
به دیدار امام جماعت مسجدشان، حاج آقا وحیدی رفتند. اول محمدرضا استخاره کرد. حاج آقا نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «بد است. سختی زیادی در پیش داری». بعدها که #اسیرعراقی ها شد، معنی این استخاره را به خوبی فهمید! نوبت رضا شد. حاج آقا وحیدی استخاره گرفت و نگاهی به او کرد: «خیلی خوب است». سرش را به زیر انداخت. دوباره نگاهش کرد و گفت: « هجرتی در تو می بینم، روحی و جسمی» و باز سر به زیر انداخت و دوباره نگاهش کرد. این موضوع چند باری تکرار شد. انگار حاج آقا مجذوب نوری در چهره رضا شده بود.
رضا شب قبل با محمدرضا اسلامی، زمان زیادی را برای تغییر تاریخ شناسنامه صرف کرده بودند. محمدرضا گفته بود: « برای سن ما جبهه رفتن واجب نیست.» رضا جواب داده بود: « وقتی امام فرمان جهاد داده، دیگر سن و سال مطرح نیست.» و « مگر در کربلا، همه شهدا به سن تکلیف رسیده بودند؟»
@Refighe_Shahidam313
#مسئول_اعزام در نگاه اول متوجه دستکاری شناسنامهها نشد.
نیم نگاهی به قامت بچهها کرد و باز به شناسنامه توی دستش دقیق شد.
در یک لحظه تفاوت تاریخ بالا و پایین سهجلد را متوجه شد. انعکاس نور روی چسب شیشه ای کار خودش را کرد. با ناخن چسب را از جایش کند. تاریخ تولد ۱۳۴۴ تبدیل شد به ۱۳۴۶٫ مسئول اعزام سپاه میبد، به چشمان دو نوجوانی که رنگ باخته بودند، خیره شد …
مسئول اعزام #سپاه میبد گفت: « این کاری که شما کرده اید، قانونی نیست» بچه ها التماس کردند. زیاد هم التماس کردند تا مسئول اعزام گفت: « فعلا بروید. برای #عملیات بعدی اگر خدا بخواهد شما را اعزام می کنیم»
@Refighe_Shahidam313