23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینیم وبیندیشم☘☘
البته حتما شما هم یکی از بهشتیان هستید وخواهیدبود😊😊
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید داور يسرى، در 28 فروردين 1332 در كوچه معمار #اردبيل از مادرى به نام سلمه نجدنبادى و در خ
#معرفی_شهید
شهید حسین همتی
تاریخ تولد : 1369/04/22
محل تولد : صفادشت - تهران
تاریخ شهادت : 1395/01/31
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : تهران - صفادشت - گلزار شهدای امامزاده همزه (ع)
خلاصه #زندگینامه
شهید همتی اولین فرزند خانواده و متولد 22 تیرماه 1369 بود. خدا بعد از 15 سال او را به خانوادهاش هدیه داد و بعد از 26 سال امانتیاش را پس گرفت. اوهدیهای الهی بود نه تنها برای خانواده بلكه برای ایرانیها كه چنین رزمندگان مخلصی نیروهای نظامی كشورمان را تشكیل میدهند.
او از کودکی علاقه شدید به شهدا و جنگ و رزمنده ها داشت
وقتی مادرش گفت برو پیش دانشگاهیت رو تمون کن و وکیل شو گفت نه چون این شغل کار هر کسی نیست...
#نحوه_شهادت
سرانجام حسین از تیپ 65 نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حین مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسیدند...
به مناسبت #سالروز_شهادت
#31_01
شادی روحش قرائت فاتحه صلوات+وعجل فرجهم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حسین_همتی
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#معرفی_شهید شهید حسین همتی تاریخ تولد : 1369/04/22 محل تولد : صفادشت - تهران تاریخ شهادت : 1395/01/3
کتاب « #سرباز_مادرزاد »، ما را با جوانی تودار، بی ادعا و عاشق آشنا میکند.
شهید «حسین همتی» یک قهرمان واقعی بود، یک نخبه نظامی تمام عیار.
در سن 25 سالگی به شهادت رسید و در همین سن کوتاه اما پربرکت خود سختترین و پیچیدهترین فنون نظامی را در بالاترین سطح آموخته بود...
ان شاءالله که کتاب رو تهیه کنیم و مطالعه کنیم😊✌️😊
#کتاب
#معرفی_کتاب
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
هدایت شده از حرفاتونෆ࿐•°|ོ
سلام اهالی حرفامون ✌️😊✌️
ممنون که پیامهاتونو با ما به اشتراک میزارید
بچه ها تولد یه دوست آسمانی عزیز نزدیک
همون که به یاد اووردن اسمش باعث میشه ما خیلی عادتها و حرفها و کارهارو بزاریم کنار و کاری که بهتره رو انجام بدیم 😊😍😊
#شهید_ابراهیم_هادی
بچه ها هر کی این ساعت آنلاین بود شرکت کنه...
🔵شما هم دعوتید🔴 سالروز تولد دوست آسمانی من 🌹 شهید ابراهیم هادی🌹 با حضور و سخنرانی سرکار خانم هادی (خواهر شهید) زمان: سه شنبه ۳۱ فروردین ساعت ۲۱:۳۰ در جلسه مجازی به نشانی زیر http://B2n.ir/Avini
ماهِ رمضان را؛
خدا وثیـقه گذاشت!
برای آزادیِ من؛
از بنـد شیطان...
بعد از ایـن؛
روزگارِ مـن چـه می شـود؟!
🤲😔💔😔🤲
اللهم ارزقتا
یه حال خوب
#ماه_مبارك_رمضان
#بهار_قران
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
چـــــآدُرآنـــــه •چادر بهانہ ایسٺ ڪہ دریایت ڪنند... • معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند... •چادر بد
خواهر عزیزم،
"هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور ڪه اشک امام زمانت را جارے میڪنے به خون هاے پاڪے ڪه ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میڪنے به یاد آر ڪه غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میڪنے و فساد را منتشر میڪنے و توجه جوانے ڪه صبح و شب سعے ڪرده نگاهش را حفظ ڪند جلب میڪنے به یاد آر حجابے ڪه بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ ڪند تغییر میدهے ...
๑♡♡๑ ๑♡♡๑
تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نڪردے
هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نذار)
تراب الحسین
خاک حسین
🌷قسمتے از وصیت نامه شهیدِ لبنانے علاء حسن نجمه🌷🕊
#حجاب
#خاطره
#شهید_علاءحسین_نجمه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
کاش تمام نمیشد ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من
ایمان
یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود.
یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم.
برای من بسیار مهربان بود.
هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم.
ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا می زدم
و همیشه میگفت: مهربان یعنی نگهبان مهربانو.
😍😍😍
اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟
میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه،
اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش...
به روایت همسر
#شهید_ایمان_خزاعی_نژاد
#یک_روایت_عاشقانه
#مذهبیها_عاقشترند
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_129
#قسمت_130
#قسمت_131
#قسمت_132
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_صد_و_سی_ام_نسل_سوخته: سید
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ...
راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ...
چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ...
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ...
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ...
بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ...
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ...
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ...
سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ...
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ...
سرم رو پایین انداختم ...
من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ...
علم و هدایت از جانب خداست ...
جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ...
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ...
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ...
باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ...
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم_نسل_ سوخته: به من بگو ...
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...
سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...
نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...
مهران ... کامران بدجور زرد کرده ...
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ ...
هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313