رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✨رسول اکرم(ص) آنچنان نماز بگزار که گویا آخرین_نماز توست. بحار؛84:284 ▫️پ.ن
آیا می دانید
شاه 🗝ـکلیدی که می تواند
هر قفلیـ🔒 در زندگی را بـگشاید چیست؟
قطعا
#نماز اول وقت است...
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️📿🎈📿✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_ابوالفضل_سنگتراشان «تو اى خواهرم... ^°حجاب°^ تو كوبندهتر از خون سرخ من است.» #حجاب #چادر
#شهید_حمید_رستمى
«به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س)
قسمتان مىدهم كه ،
حجاب را
حجاب را
حجاب را ،
رعایت كنید.»
#حجاب
#پروفایل
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
جواد فروغی یک پرستار بیمارستان و جزو کادر درمان است... تیرانداز المپیکی ایران پیش از این گفته بود:
🔴 مدال رسواکننده !!
مسیح علینژادِ هرزه و دیگر وطن فروشانی که با حقد و کینه بی نهایت به مدال طلای #المپیک #جواد_فروغی حمله می کنند ، همان مدعیانی هستند که فریاد وطن پرستی شان گوش فلک را کر کرده و عربده کشان شعار "ورزش را سیاسی نکنید" سر می دادند.
مزدورانی که با یک مدال طلای بی سابقه دوباره رسوا شدند .
با این اوصاف چگونه می توان ادعای دلسوزی شان برای #خوزستان را باور کرد ؟؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیولای غیبت...
فرصت های طلایی در پیشه.
پس از عرفه و عید قربان
حالا عید غدیر و محرم سیدالشهدا...
هر شیعه امیرالمؤمنین باید نیت ڪنه
ولو با یک پرس غذا...
#فقط_به_عشق_علی
#عیدغدیر
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_حمید_رستمى «به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مىدهم كه ، حجاب را حجاب را حجاب را ، رع
#چادرانہ
#تلنـگر
💢💥
گفــــ😡ــــت:
#حجاب هیچ جا #اجباری نیست، این همه کشور #مسلمون.😕
گفــــ😊ـــتم:
بله هیچ جا اجباری نیست، مثل ایران.🇮🇷
گفــــ😮ــــت:
وااااا❗️تو #ایران حجاب اجباریه⁉
گفــــ😊ـــتم:
شما تو خونه تون، تو مهمونی تون #حجاب دارید؟⁉
گفــــ😒ــــت:
معلومه که نه، وااااا خونه مونه ها. به کسی چه مربوط.😐
گفـــــــ😊ــــتم:
احسنت، خونه تون به کسی مربوط نیست ولی پوششتون تو #جامعه به همه مربوطه، پوششِ جامعه ی ما هم همسان با #دینمون #انتخاب شده که با حجابی که تو دینمون #واجبه همخونی داشته باشه
☝پس شما باید طبق «#قانون» یک پوشش #اجتماعی خاص داشته باشی و این به معنای اجبارِ حجاب نیست.😉🙂😇
خودمون که معنی #قانون #پوشش رو می فهمیم، لااقل با خودمون #صادق باشیم
#حجاب 🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دعوتکننده مردم خوزستان به اقدامات تروریستی و مسلحانه در این روزها کیست؟
♦️عیسیالفاخر از جاسوسی برای عربستان تا قتل عام مردم بیگناه اهواز در رژه ۳۱ شهریور
#خوزستان
🤔 به فرزندان خود ..
🥇 آقا جواد فروغی رکورد تاریخ المپیک را جابجا کرد و اولین مدال طلا را گرفت
یک پاسدارِ وطن، یک مدافعِ سلامت
یک ایرانیِ اصیل 🏆
#حدیث
#جواد_فروغی
#المپیک
╭🙂──────🙂╮
@Refighe_Shahidam313
╰🙃──────🙃╯
میلاد امام هادی علیهالسلام💚
پیشاپیش مبااارک🎈🎈
#امام_هادی💚
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️📿🎈📿✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖عاشقانپنجره بازاستاذان ميگويند
💖قبلههمسمتنمازاست اذان ميگويند
💖عاشقان هرچه بخواهيد بخواهيد خجالت نکشيد
💖يارما بندهنوازست اذان ميگويند
💖عاشقانوقتوضوشدميلدرياميکنيم
💖آسمانرا در کفسجاده پيدا ميکنيم
💖امت عشقيم و در محراب، مولامان علي است
💖 سمتساقيمجلسيمستانه
برپا ميکنيم
💖ماهمهتکبيرگويان، ماهمهگلدستهايم
💖ماسراسيمه به عشاق دگر پيوستهايم
💖تا اذاني ميوزد از سينه گل دستهاي
💖ماهمهدرمسجدچشمتوقامت بستهايم
💖عاشقانپنجرهبازاستاذانميگويند
💖قبلههمسمتنمازاستاذان ميگويند
#اذان🤲🏻💖
#التمــاــــس.دعــــــــــا🤲🏻
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
امشب ای دل، مرا شب شادی است
در کف ما برات آزادی است
باب رحمت ز هر طرف شد باز
شب میلاد حضرت هادی است
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌸میلاد با سعادت حضرت امام علی النقی الهادی (ع) فرخنده باد 🌸
#امام_هادی
#عید_غدیر
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_شص
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت و پنج:
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. )
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..)
هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد..
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. )
وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم..
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت و پنج: عثمان کلافه در اتاق راه میرفت.
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت شصت وشش:
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضه باز کردنِ چشمانم نبود..
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود..
برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد..
زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم..
صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد ( مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون میداد..)
و با آرامش از اتاق بیرون رفت..
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. ( نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش..)نمیتواستم..
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد ( بهت میگم نفس بکش..) . و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید..
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ). حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست..
از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند ( آروم باش.. میدونم خدارو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. ).
خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟
در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ایی.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد..
نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند..
برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم.. خواستم بودنش را ثابت کند..
من دانیال را سالم میخواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام..
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت (دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. )
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت.
سرو صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد.. حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد.. صدایش از ته چاه به گوش میرسید ( شرع شد..)
ناگهان در با لگد محکمی باز شد..
و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق ..
ادامه دارد..
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت شصت وشش: سکوتی عجیب.. چیزی محکم به زمین کوبیده شد
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت و چهار:
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد ( باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..)
چرخی به دورم زد.. باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست ( اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ )
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ( فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ )
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده ( با ما بازی نکن.. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو..)
و باز حسام خندید ( کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..)
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
ادامه دارد….
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
تلنگر فقط میگیم اللهم عجل لولیک الفرج آخه چقدر برای ولی و مولامون حرکت کردیم؟😔 چقدر روز هاے جمعه د
ارسالی از کاربر
آیت الله روح الله قرهی:
هر شب دقایقی را با آقا صحبت کنید. عزیز دلم! در موقع خواب و خلوت، نگذاری یک موقع خستگی بر تو غلبه کند، ولو شده لحظاتی با آقاجان حرف بزن! آقاجان خیلی این حرف زدن را دوست دارند. این که من تأکید میکنم؛ چون ثمراتش را اولیاء دیدند و بیان کردند.
یک مدّت با آقا حرف بزن، عادت کن، یک مدّت خودت را مکلّف کن که با آقا حرف بزنی، ببین آقا چگونه به تو عنایت میکند؟! ببین چه میبینی؟!
آقاجان! ببین وقتی حرف میزنیم، جوانها بیشتر گریه میکنند. اسم شما که میآید، ببین این جوانهای عزیز چه حالی دارند و چه اشکی میریزند؟! دوست دارند. آقا! به حقّ این جوانها یک نگاهی هم به ما بدبختها کن! ما که عمر و زندگیمان را باختیم
ایشان که از اساتید اخلاق شهر تهران و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس هستند در جایی دیگر فرمودند تا امام زمان نخواهد کسی توفیق این عمل را پیدا نمی کند و میفرمودند مواظب باشید قطع نشود
✍️منبع :پایگاه اطلاع رسانی حوزه علمیه امام مهدی عج تهران
آیت الله قرهی:
آخر شب دقایقی با آقا جان حرف بزنیم. اصلاً فرض بگیریم که چیزی ندهند. هر چند خدا شاهد است یک شب بعد از درس اخلاق که میگفتم: به یک سال نشده، چیزهایی به شما میدهند، فردی آمد و گفت: چرا میگویید یک سال؟! به یک ماه نشده، چیزهایی میدهند. امّا اگر هم فرض بگیریم چیزی ندهند، همین که اجازه میدهند با ایشان صحبت کنیم، همه چیز است که انسان با مولا و آقای خودش، کسی که صاحب عصر و زمان است و همهی کون و مکان به وجود اوست و همهی رزقها، به واسطهی اوست، توفیق صحبت پیدا کردن دارد.
آقا جان، اگر به خودم واگذار شوم و دستم را نگیرید، گرفتار میشوم. به گناه میافتم، فردی، اجتماعی و ... . خراب میکنم، زندگی و آخرتم را خراب میکنم، دستم را بگیر. اصلاً یادم میرود که برای چه به دنیا آمدم و باید چه کنم. آقا جان، دستم را بگیر.
یک فاتحه برای مادرشان حضرت نرجس بخوانیم، جدّی باور کنیم کلید ورود به قلب آقا جان، مادرشان است. اینقدر اینها رئوف و کریم هستند، احسان، عادتشان است، کرم، مشیشان است. اصلاً با ما تفاوت دارند، ما معامله میکنیم، امّا آن ها دنبال اینگونه مطالب نیستند. آقا جان، خراب کردم، تو درستش کن. ولیّ خدایی حضرت را، یا مبدل السیئات بالحسنات، خطاب میکردند. آقا جان، دست ما را بگیر.
آغاز امامت و ولایت هست، نمیخواهیم ناراحتی کنیم، امّا دو قطه اشک، اکسیر است و جهنّمی را خاموش میکند. اشک، اکسیر رحمت الهی است. بگذارید بگویند اینها امّت گریه هستند، چه میفهمند که این دو قطره اشک چه میکند؟! با آقا جان، صحبت کن، اشک بریز، گردنت را کج کن، خضوع و خشوع داشته باش، حال مضطرّ بگیر، بگو: آقا جان، میخواهم سربازت شوم، گناه کردم، امّا امید دارم. خوش به حال شهدای مدافع حرم که پاک و طاهر رفتند، نمیدانم اوضاع من چه میشود، آقا دستم را بگیر که عاقبت به خیر شوم، نه عاقبت به شر. آقا جان، دستم را بگیر.
السّلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان(عج)
منبع:خبرگزاری فارس
🍀🍀:🍀🍀
00:00
#صفرعاشقی
...سلام خدای خوبم...
روز خود را با سلام به
چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🔶رفیق شهیدم🔶
🕊🥀 رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
ملازم اول غواص ۱۱۳.m4a
6.86M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹
راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹
نویسنده : محسن صیفی کار🌹
قسمت : صد و سیزدهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@chateratdefae
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
#آیت_الله_حائری_شیرازی ✍
📌نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد»
هرچه می توانید سنتهای خود را در عید غدیر، جدیتر بگیرید👌👏.
نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنتها از اوجب واجبات است. چرا⁉️
چون #شناسنامۀ ما شیعیان است.😊
پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچهها از یک ماه، دو ماه قبل چشم انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، #قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازهای که به علی ارادت دارید- به بچهها بدهید👏.
نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض میشوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو👌💯.
مسیحیها بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیهالسلام) انس میگیرد، رفاقت میکند🌷.
حالا بروید ببینیم چه کار میکنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی میخواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان میبری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قولهایی که میخواهید به آنها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.💖
#عید_غدیر
#آیت_الله_حائری_شیرازی ✍
📌نگویید: «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد»
هرچه می توانید سنتهای خود را در عید غدیر، جدیتر بگیرید👌👏.
نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنتها از اوجب واجبات است. چرا⁉️
چون #شناسنامۀ ما شیعیان است.😊
پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچهها از یک ماه، دو ماه قبل چشم انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، #قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازهای که به علی ارادت دارید- به بچهها بدهید👏.
نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض میشوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو👌💯.
مسیحیها بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیهالسلام) انس میگیرد، رفاقت میکند🌷.
حالا بروید ببینیم چه کار میکنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی میخواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان میبری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قولهایی که میخواهید به آنها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعدههایتان را بگذارید در این روز تا اینها با عید غدیر جوش بخورند.💖
#عید_غدیر