رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
"سوال آخر😍" ۵.داستان "گوساله پرستی بنی اسرائیل" در کدام سوره بیان شده؟؟ #اسم_شهید+جواب
جواب این سوال هم
"سوره طه"
امیدوارم از چالش خوشتون اومده باشه☺️😍
اگه حرفی
سخنی
انتقادی
پیشنهادی
دارین درخدمتم👇👇
@sarbaz_133
رفقای جدید هم خوش اومدین😍🌹
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
امیدوارم از چالش خوشتون اومده باشه☺️😍 اگه حرفی سخنی انتقادی پیشنهادی دارین درخدمتم👇👇 @sarbaz_133 ر
اگه چالش رو دوس داشتین بگید
بازم از این چالش ها بذاریم
شهید آوینی:
پندار ما این است که ما مانده ایم
و شهدا رفته اند؛
اما حقیقت آن است که زمان
مارا با خود برده است😔 و شهدا
مانده اند.
#شهدا_زنده_اند
#تلنگرانه
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیک
با صدای جیغ من زود تر از همه علی، داداش بزرگم پرید تو اتاق و پشت سرش مامان بابا..
اونقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم الان ساعت یک بعد از نصف شبه و ممکنه همسایه ها خواب باشن..
دوباره جیغ زدم و پریدم بغل علی..
-علییییییی رتبه م شده ۹۰۰ واااایییی باورم نمیشههههه
صدای ″خداروشکر″ گفتن مامان رو شنیدم..
برگشتم سمت مامان بابا..
با شادی نگاهم میکردن..
_تبریک میگم گل دختر بابا، برای من مایه ی افتخاری!
+مهندس کی بودیم ما بابا؟!
باز از من تعریف کردن و علی خان حسودیشون شد و مدرک مهندسیشونو به رخ کشیدن😅
مامان بغلم کردم و صورتم رو بوسید!
_دیدی مامان جان، انقد استرس داشتی؟! منکه دلم روشن بود دختر درسخونم بلاخره خانوم وکیل میشه😍
+خب مامان، درد و بلات بخوره تو فرق سر من، حالا ۹۰۰ رشته ی انسانی هم انقده ذوق داره؟!
والا ما ریاضی بودیم شدیم ۱۰۰۰ ..
علیِ بی مزه بعدهم هرهر به حرف خودش خندید..
زدم پس کله ش و با حرص گفتم؛ هوووی غولچه ی بی مخ حسود خیلیم خوبه..
برای اولین بار بود که باهام کل کل نکرد و خیلی زود کوتاه اومد؛ دستشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت؛ تبریک میگم خواهریم :) بازم موفق بشی الهی..
اونقد ذوق زده شدم، که دوباره پریدم بغلش و از ته قلب بهش گفتم″دوسِت دارم کله گنده″
با خنده از اتاقم رفت بیرون!
فورا سجاده م رو پهن کردم و سجده ی شکر به جا آووردم!
″ممنونم خدا که انقدر خوبی″
با اون شرایط سختی که سال آخر دبیرستان، گریبان گیر خودم و خانواده م شده بود...
از ورشکستگی شرکت بابا و خونه نشین شدنش، تا نارسایی قلبی که شده بود بلای جون خودم و هرلحظه ممکن بود نیاز به عمل قلب باز داشته باشم..
از غصه خوردنای مامان و شبانه روز کارکردنای علی..
همه و همه باعث ذهن مشغولیم شده بود و دلیل بر عقب افتادنم از درس و کنکور..
اما خداروشکر، تیز هوشی و استعداد و بختی که باهام یار بود، نتیجه داد و شد؛
#اولینرتبهبرترروستامون ؛ خانومِ ″سُها درویشان پور″
اونشب با فکربه دانشگاه های خوبه کشور؛ با فکر به اینکه قرار بشم خانوم وکیل و یک عمر خوب زندگی کنم خوابم برد..
غافل از اینکه چرخ گردون چه پیشامد ها که برای دل کوچَک من نداشت..
#ادامه_دارد
نویسنده : سیمین باقری
#کپی⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدو
صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم..
+الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍
همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم!
و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو نشستم روانی!
خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی!
خندیم به صورت مهربونش!
علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه..
پروانه بلند شد؛
من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉
چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون..
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون..
دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه..
+سلام دایی جون! سلام زن داییم!
با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن!
+ماشاءلله خانوم وکیل دایی!
_خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :)
میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن..
از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها..
بیخیال خدا پشتمون باشه:)
این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن..
خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه..
+خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین!
تعجب کردم! چی میگفت دایی!
هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم!
+علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟
قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛
_بریم دیگه عه بی ذوق!
نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت!
+عههه خب چیکار میکنی!
_هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃
خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود..
بلاخره وایسادیم!
و علی آروم دستاشو برداشت!
+خب سها خانوم بالارو نگاه کنید!
سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن!
شروع کردم به خوندنش!
_خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا
پریدم بغل پروانه و شادی میکردم!
+واییییی چه خووووبهههه😍
_حالا خوبه نمیخواست بیادا
+علیییی خداروشکررررر
_اره عزیزم خداروشکر:)
از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن!
چه افتخاری از این بالاتر!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#ریحانه|
.
.
وقتے ڪانونهاے سیاسے ضدایـ🇮🇷ــرانے ، براے نابودے #چـــادر شب و روز ندارن، معلوم میشه چادر دیگه یه پارچه مشڪے ساده براے حفظ حجاب نیست‼️
یه اسلحه است... 😇👌🏻
.
.
اسلحتو زمین نذار بانو! 👊🏻
شاید بدون چادر حجــ🧕🏻ـابت ڪامل باشه،
ولے مبارزهات چی⁉️🤨
#حجاب_فاطمی
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
#تایمـ_عاشقے♥️
-دوستت دارم•°
+چے گفتے؟
-هيچے ميگم دستت نخوره به اينها
+نه حواسم هست
-الان اين وسيله ها رو از جلوے راه برميدارم ڪه خلوت بشه
+منم دوستت دارم•°
-ها؟!🙄
+هيچے ميگم حواست باشه دست خودتم نخوره بهشون
-منم🙊
+تو هم چے!؟
-منم حواسم هست :)
[ #خاطراتشهدا🕊]
دایی..!
من رفتم..دستمال اشکهام رو با کمی
تربت #کربلا گذاشتهام لایِ قرآن روی
طاقچه...اگه یه وقت طوری شد،
آنهارا بگذارید کنارم...💔
#شهیدعزیزی :)
ارباب
یعنی میشود آنروز؟
درون تنگنای قبر😨
شانه ام را بگیری
و تکانم بدهی
اسمع افهم(بشنو و بفهم)
انا حسین ابن علی😭
رهایش کنید
سروکارش با من است
بقیه بروند
#یعنی_میشه؟؟
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313