#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدو
صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم..
+الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍
همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم!
و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو نشستم روانی!
خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی!
خندیم به صورت مهربونش!
علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه..
پروانه بلند شد؛
من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉
چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون..
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون..
دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه..
+سلام دایی جون! سلام زن داییم!
با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن!
+ماشاءلله خانوم وکیل دایی!
_خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :)
میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن..
از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها..
بیخیال خدا پشتمون باشه:)
این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن..
خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه..
+خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین!
تعجب کردم! چی میگفت دایی!
هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم!
+علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟
قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛
_بریم دیگه عه بی ذوق!
نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت!
+عههه خب چیکار میکنی!
_هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃
خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود..
بلاخره وایسادیم!
و علی آروم دستاشو برداشت!
+خب سها خانوم بالارو نگاه کنید!
سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن!
شروع کردم به خوندنش!
_خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا
پریدم بغل پروانه و شادی میکردم!
+واییییی چه خووووبهههه😍
_حالا خوبه نمیخواست بیادا
+علیییی خداروشکررررر
_اره عزیزم خداروشکر:)
از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن!
چه افتخاری از این بالاتر!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتسه
+خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟!
چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م!
علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود!
_داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین!
علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد..
+اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم!
_یعنی میگی قبول نمیشم؟!
+نمیدونم عزیزم توکل بخدا!!
بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه!
وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″..
مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن!
منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم!
اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود..
+سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر!
دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون!
+درخدمتم امری بود؟!
برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید!
خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه!
-بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم!
بفرمایید اینطرف بشینید!
خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم!
یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته!
+خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین!
زیرلب بسم اللهی گفتم و شروع کردم به گفتن کدا..
و حسام با آرامش وارد کرد!
تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتمو گفت؛
سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما....
نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید!
+بله چشم!
وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد..
شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم.
همه چی درست بود تا یهو مکث کرد!
+سُها خانوم؟!
شما تبریز رو هم زده بودین؟!
ته دلم خالی شد و انگاری یهوپشتم خالی شد!
دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون!
صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت..
نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده!
درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد
درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم
درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛
اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️