eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10.4هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
کتاب سلام بر ابراهیم 📚 صفحه ۴۷ و ۴۸ پیوند الهی💞 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 عصر یکی از روز ها بود ابراهیم از سر کار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود پسر،تا ابراهیم را دید بلا فاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن، پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:ببین، تو کوچه و محله ما این چیز ها سابقه نداشته من تو و خانواده ات رو کامل می شناسم،تو اگه واقعا این دختر رو می خوای ،من با پدرت صحبت میکنم که ... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم،ببخشید و... ابراهیم گفت: نه ! منظورم رو نفهمیدی، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم، هرچی شما بگی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم را در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد ،اخم هایش رفت توهم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کاری بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشانن را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ادامه دارد....... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✌️ایام انقلاب سلام بر ابراهیم 📚 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی (ره) داشت. هرچه بزرگتر می شد این علاقه نیز بیشتر می شد. تا اینکه در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسید. درسال 1356 بود. هنوز خبرای از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه ای مذهبی در میدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر می گشتیم. از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهیم شروع کرد برای ما از امام خمینی(ره) تعریف کردن. بعد هم با صدای بلند فریاد زد:«درود بر خمینی» ما هم به دنبال او ادامه دادیم.چند نفر دیگر نیز با ما همراهی کردند. تا نزدیک چهار راه شمس شعار دادیم و حرکت کردیم.دقایقی بعد چندین ماشین پلیس به سمت ما آمد. ابراهیم سریع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شدیم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم در گوشه میدان جلوی سینما ایستاد. بعد فریاد زد : درود بر خمینی و ما ادامه دادیم. جمعیت که از جلسه خارج می شد همراه ما تکرار می کرد. صحنه جالبی ایجاد شده بود. دقایقی بعد، قبل از اینکه مامور ها برسند ابراهیم جمعیت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم. دو تا چهار راه جلوتر یکدفعه متوجه شدم جلوی ماشین را می گیرند و مسافران را تک تک بررسی می کنند. چندین ماشین ساواک و حدود 10 مامور در اطراف خیابان ایستاده بودند. چهره ماموری که داخل ماشین ها را نگاه می کرد آشنا بود. او در میدان همراه مردم بود! به ابراهیم شاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اینکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سریع به سمت پیاده رو دوید. مامور وسط خیابان یکدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهیم را دید و فریاد زد: خودشه خودشه،بگیرش ... مامورها دنبال ابراهیم دویدند. ابراهیم رفت داخل کوچه، آن ها هم به دنبالش بودند. حواس مامور ها که حسابی پرت شد کرایه را دادم . از ماشین خارج شدم. به آن سوی خیابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ادامه دارد.... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✌️ایام انقلاب سلام بر ابراهیم 📚 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ابراهیم از دوران کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی (ره) د
🕊🕊🕊 ... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آن ها هم خبری نداشتند. خیلی نگران بودم. ساعت حدود یازده شب بود. داخل حیاط نشسته بودم. یکدفعه صدایی از توی کوچه شنیدم. دویدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشت در ایستاده. من هم پریدم تو بغلش. خیلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم:داش ابرام چطوری؟ نفس عمیقی کشید و گفت: خدارو شکر، می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم.گفتم شام خوردی؟گفت: نه ، مهم نیست. سریع رفتم توی خانه ، سفره نان و مقداری از غذای شام را برایش آوردم. رفتیم داخل میدان غیاثی(شهید سعیدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همین جاها به درد می خوره. خدا کمک کرد. با اینکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خیلی صحبت کردیم. از انقلاب، از امام و ... بعد هم قرار گذاشتیم شب ها باهم برویم مسجد لرزاده پای صحبت ریالای چاووشی. شب بود که با ابراهیم و سه نفر از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاوشی خیلی نترس بود. حرف هایی روی منبر می زد که خیلی ها جرأت گفتنش را نداشتند. حدیث امام موسی کاظم (ع) که می فرماید:«مردی از قم مردم را به حق فرا می خواند. گروهی استوار چون پاره های آهن پیرامون او جمع می شوند» خیلی برای مردم عجیب بود. صحبت های انقلابی ایشان همینطور ادامه داشت. ناگاهان از سمت درب مسجد سر و صدایی شنیدم. برگشتم عقب، دیدم نیرو های ساواک با چوپ و چماق ریختند. جلوی درب مسجد همه را میزنند. جمعیت برای خروج از مسجد هجوم آورد.مامور ها، هرکسی را که رد می شد با ضربات محکم باتوم می زند. آنها حتی به زن و بچه ها رحم نمی کردند. ابراهیم خیلی عصبانی شده بود. دوید به سمت در ، با چند نفر از مامور ها درگیر شد. نامرد ها چند نفری ابراهیم را می زدند. توی این فاصله راه باز شد. خیلی از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهیم با شجاعت با آن ها درگیر شده بود. یکدفعه چند نفر از مامور ها را زد و بعد هم فرار کرد. ماهم به دنبال او از مسجد دور شدیم. بعدها فهمیدیم که در آن شب حاج آقا را گرفتند. چندین نفر هم شهید و مجروح شدند. ضرباتی که آن شب به کمر ابراهیم خورده بود، کمر درد شدیدی برای او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. حتی در کشتیدگرفتن او تاثیر بسیاری داشت. با شروع حوادث سال57 همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه هاو ... او خیلی شجاعانه کار خود رو انجام می داد. اواسط شهریور ماه بسیاری از بچه ها را با خودش به تپه های قیطریه برد و در نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپیمایی روز جمعه به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد. 📚📚📚📚 ادامه دارد.... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر‌ ابراهیم یک•| اوايل بهمن بود. با هماهنگي انجام شده، مسئوليت يکي از تيمهاي حفاظت حضرت امام)ره( به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهاي خيابان آزادي)منتهي به فرودگاه( به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نميکنم. ابراهيم پروانهوار به دور شمع وجودي حضرت امام ميچرخيد. بلافاصله پس از عبور اتومبيل امام، بچهها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهراسلام الله علیهارفتيم. امنيت درب اصلي بهشــت زهراسلام الله علیها از ســمت جاده قم به ما ســپرده شد. ابراهيم در کنار در ايســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهراسلام الله علیها بود. آنجا که حضرت امام مشغول سخنراني بودند. ابراهيم ميگفت: صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا ميشود. از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشــت. در ايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت. تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم: كجائي ابرام جون!؟ مادرت خيلي نگرانه. مكثــي كرد وگفت: توي اين چند روز، من و دوســتم تلاش ميكرديم تا مشخصات شهدائي كه گمنام بودند را پيداكنيم. چون كسي نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكي قانوني رسيدگي كنه. ٭٭٭ شــب بيســت و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانــان انقلابی براي تصرف کلانتری محل اقدام كردند. آن شــب، بعد از تصرف کلانتری 14 با بچهها مشغول گشت زني در محل بوديم. صبح روز بعد، خبر پيروزي انقلاب از راديو سراسري پخش شد. ابراهيــم چند روزي به همراه امير به مدرســه رفاه ميرفــت. او مدتی جزء محافظين حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهي از محافظين زندان بود. در اين مدت با بچههاي کميته در مأموريتهايشان همکاري داشت، ولي رسمًا وارد کميته نشد. ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم تاثیر کلام💌 بخش اول 1⃣ ✌️چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(رئیس سازمان) با شما کار دارند! ✏️فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. 👨🏻‍🏫آقای داودی که معلم دوران دبیرستان بود خیلی ما را تحویل گرفت. ⛳️بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم،ایشان برای ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید،بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و ... ایشان به من و ابراهیم گفت: 🔍مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته ایم. ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل بر خوردیم. با آقای داودی هماهنگ می کردیم. 🙋🏻‍♂فراموش نمی کنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار می کنی؟ گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسیدم: برای کی!؟ ادامه دادم: گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسییون ها با قیافه خیلی زننده به محل کار می یاد. بر خورد های خیلی نامناسب با کارمند ها خصوصا خانم ها داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. 👩تازه همسرش هم نداره! داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم: حتما یک روز نوشت برای شورای انقلاب می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش رو ببینم؟ گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت! گزارش را با دقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟ گفتم: نه لازم نیست ، همه می دونند چه جور آدمیه! جواب داد: نشد دیگه ، مگه نشنیدی: فقط انسان درغگو، هر چه که می شنود را تایید می کند! گفتم: آخه بچه های همان فدراسیون خبر دادند .... پرید تو حرفم و گفت: آدرس منزل این آقا رو داری ؟ گفتم: بله هست. ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونه اش ، ببینم این آقا کیه، حرفش چیه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم. آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش می گشتیم.همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم. اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریبا بی حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد. گفتم: دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در. مردی درشت هیکل بود. باریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر در آن محله خیلی تعجب کرد! نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمایید؟! ادامه دارد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم تاثیر کلام💌 بخش اول 1⃣ ✌️چند ماه از پیروزی انقلا
📚کتاب سلام بر ابراهیم تاثیر کلام💌 بخش 2⃣ با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را می گرفتم. 🙂اما ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند می زد سلام کرد و گفت: ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکر کنم توی سازمان بود. بازرسی سازمان درسته؟! 😊ابراهیم خندید و گفت: بله. بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می کرد. بفرمایید داخل ابراهیم گفت: خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص می شویم. ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود. اما گذشت زمان را اصلا حس نمی کردیم. ابراهیم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. می گفت: ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند! یا اینکه ، وقتی شما مسئول کارمند ها در اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید! شما قبلا توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره. ✌️بعد هم از انقلاب گفت 🌷 از خون شهدا از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم این حرف ها رو تایید می کرد. ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست. آقای رئیس یکدفعه جا خورد. آب دهانش رو فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهیم لخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزیز به حرف های من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختیم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می کرد. گفتم: آفا ابرام ، خیلی قشنگ حرف زدی. روی من هم تاثیر داشت. خندید گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا همه این را خدا به زبانم انداخت. انشالله که تاثیر داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تاثیر ندارد. مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید: اگر اخلاقت تند( و خشن) بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این رفتار پیامبر را یاد بگیریم. *** یکی دو ماه بعد، از همان فدراسیون گزارش جدید رسید، جناب رئیس بسیار تغییر کرد! اخلاق و رفتارش در ادراه خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می کند! ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خد را شکر، بعد هم بحث رو عوض کرد. اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تاثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آریالای رئیس فدراسیون را متحول کرد. ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم۱ ✨رسیدگی به مردم جمعی از دوستان🤍 💛«بندگان خانواده من هستند پس محبوبترین افرا
↪️ادامه بخش قبل 📚کتاب سلام بر ابراهیم یک ...در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور! گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. 🥩از برنج و گوشت، صابون و ... همه چیز خرید،انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد. ✝یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمدم کنار خیابان. 🏍موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیجیا! همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشان کم می شه،هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه. ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
↪️ادامه بخش قبل 📚کتاب سلام بر ابراهیم یک ...در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و
بخش پایانی رسیدگی به مردم کتاب سلام بر ابراهیم عزیز 26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطلب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم: شما شهید هادی رو می شناختید!؟ ایشون را دیده بودید!؟ گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره! برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی!؟ گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر می گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم. وقتی خواستیم سوار شویم. باتعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی روی داری؟ او هم گفت» نه ، کیفم داخل ماشینه! خیلی ناراحت شدم . هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن. تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلید ها را داخل قفل در ماشین کردم.با یک تکان، فقل باز شد. با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم . بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم، انشالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟ با تعجب گفت: راست می گی ، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی کلید ها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدوم از کلیدها اصلا وارد قفل نمی شد!! همینطور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابراهم ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک کردستان🍂 🌳تابستان 58 بود بعد از نماز ظهرو عصر،جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. 🔻داشتم با ابراهیم حرف می‌زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدین؟! " با تعجب پرسیدیم: "نه! 🙄مگه چی شده ؟!" گفت: "امام دستور دادن به کمک بچه‌های کردستان برین و اونها رو از محاصره خارج کنین". هنوز صحبتهاش تموم نشده بود که محمد شاهرودی اومد و گفت : "من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم ميريم سمت کردستان. 💛ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم. عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم، یک دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود. خيلي از جاده‌ها بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم . اما به هر حال ظهر فردا رسیدیم به سنندج و از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه رو سؤال کنه. همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بی دین اینا چیه که می‌فروشی!؟" 🍇من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شلیک کرد. بطری‌های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش رو مخفی کرده بود. کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آروم گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست‌ها چیه که می‌فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی‌گه: این کثافت‌ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده) قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک کردستان🍂 🌳تابستان 58 بود بعد از نماز ظهرو عصر،جلوی مسجد سلمان داخل خیابان
📚
کتاب سلام بر ابراهیم یک 
↪️بخش دوم کردستان جوان سرش رو به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت: " غلط کردم، ببخشید." ابراهیم كمی با او صحبت كرد و بعد، او رو بیرون آورد و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما حرکت کردیم. صدای گلوله‌های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود و هرکسی توی خیابان به ما نگاه می‌کرد و ما هم بی‌خبر از همه جا در شهر می‌چرخیدیم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسیدیم. جلوی تمام دیوارهای سپاه، گونی‌های پر از خاک چیده شده بود . آنجا به یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت و هیچ چیزی از ساختمان آن پیدا نبود. هر چی داد زدیم در رو باز کنین ، از پشت در می‌گفتن: "نمی‌شه، شما هم اصلاً اینجا نمونین، شهر دست ضد انقلابه، شما هم سریع برید فرودگاه! گفتیم: "ما اومدیم به شما کمک کنیم، لااقل بگید فرودگاه کجاست؟" یکی از بچه‌های سپاه اومد لب دیوار و گفت: "اینجا امنیت نداره ممکنه ماشین شما رو هم بزنن سریع از اینطرف از شهر خارج بشین، کمی که برید می‌رسید فرودگاه، نیروهای انقلابی اونجا مستقر هستن." ما هم راه افتادیم و رفتیم فرودگاه، تازه اونجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلابِ. سه گردان از نیروهای ارتشی که تمامی آنها سرباز بودن به همراه حدود یک گردان از نیروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شلیک می‌شد. اولین بار محمد بروجردی رو در آنجا دیدیم، جوانی با موها و ریش‌هائی طلائی و چهره‌ای جذاب و خندان که در آن شرایط، نیروها را خیلی خوب اداره می‌کرد. بعدها فهمیدم که فرماندهی سپاه غرب کشور رو به عهده داره. بروجردی جلو آمد و سلام کرد و از بین بچه‌ها قاسم تشکری رو شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردی آشنا بود. پرسید:" تو شهر چه خبر بود؟" ما هم ماجرا رو تعریف کردیم، بعد با قاسم و بقیه بچه‌ها و چند تا از فرمانده‌های ارتشی رفتيم داخل ساختمان وآقاي بروجردي شروع به صحبت کرد و گفت: "با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راهه و ضد انقلاب هم خیلی ترسیده، اونا توی شهر دو تا مقر مهم دارن. باید طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم". صحبتهاي مختلفي شد، اما ابراهیم گفت: "اینجور که توی شهر پیدا بود مردم هیچ ارتباطی با اونا ندارن . بهترین کار اینه که به یکی از مقرها حمله کنیم و در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی بریم"همه با این طرح موافقت کردن و قرار شد نیروها رو برای حمله آماده کنیم. اما همان روز نیروهای سپاه به منطقه پاوه اعزام شدن و فقط نیروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت ادامه دارد... قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم یک ↪️بخش دوم کردستان جوان سرش رو به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت: "
3⃣بخش سه کردستان🍂 📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک 🍂ابراهیم و قاسم به تک تک سنگرهای سربازها و پست های نگهبانی سر می‌زدن و با بچه‌های سرباز صحبت می‌کردن. 🍉بعد هم یک وانت هندوانه که از قبل توی فرودگاه مانده بود رو تحویل گرفتن و یکی یکی به سنگرهای نگهبانی و دیده‌بانی رساندند و به این طریق رفاقتشان را با سربازها بیشتر کردن .آنها با برنامه‌هاي مختلف آمادگی نیروها را روز به روز بالا می بردند. 🍂صبح یکی از روزها آقای خلخالی هم به جمع بچه‌ها اضافه شد و تعداد دیگری از بچه‌های رزمنده هم از شهر‌هاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند و پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه‌ها توزيع شد و تا قبل از ظهر به یکی از مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کردیم. خیلی سریع‌تر از آنچه فکر می‌کردیم آنجا محاصره شد و بعد هم بیشتر نیروهای ضد انقلاب را دستگیر کردیم. از داخل مقر بجز مقدار زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاسپورت و شناسنامه‌های جعلی پیدا کردیم که ابراهیم همه آنها را در یک گونی ریخت و بسته بندی کرد و تحویل مسئول سپاه داد. مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگیری تصرف شد و شهر بار دیگر به دست بچه‌های انقلابی افتاد. فراموش نمی‌کنم فرمانده نیروهای سرباز پس از این ماجرا می‌گفت: "اگر چند سال دیگر هم صبر می‌کردیم فکر نمی‌کنم سربازان من جرأت چنین حمله‌ای رو پیدا می‌کردن، این رو مدیون برادر هادی و دیگر دوستان همرزم ایشون هستیم که با رفاقت و دوستی که با سربازها داشتن روحیه اونها رو بالا بردن." در طی آن مدت چند تن از فرماندهان، بسیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهیم و ديگر بچه‌ها آموزش دادند وآنها را به نيروهاي ورزيده‌اي تبديل نمودندكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هر چند در شهرهای دیگر کردستان هنوز درگیری‌های مختصری وجود داشت ولی ما در شهریور 58 به تهران برگشتیم. اما قاسم و چند نفر دیگر از بچه‌ها در کردستان ماندند و به نیروهای شهید چمران ملحق شدند. ابراهیم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت نمی‌شد و با پیگیری‌های بسیار این کار را انجام داد. او وارد مجموعه‌ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشته و دارد. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک معلم نمونه 👨🏻‍🏫 ابراهیم می گفت:اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند،باید در مدارس فعالیت کنیم،چرا که آینده ممکلت به کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را حس نکرده اند! وقتی می دید اشخاصی که اصلا انقلابی نیستند،به عنوان معلم به مدرسه می روند خیلی ناراحت می شد. می گفت:بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستانها باشند! برای همین،کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت،با حقوقی کمتر! اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت:روزی را خدا می رساند،برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد.دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان(منطقه 14)و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمائی محروم(منطقه15)تهران، تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائی نرفت!حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود! یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد،با من صحبت کرد و گفت:تو رو خدا،شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم:مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت:حقیقتش،آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند،بچه گرسنه هم درس نمی فهمد... ادامه دارد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•