رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم برخوردصحیح جمعیازدوستانشهید از خیابان ۱۷ شهریور عبور کردیم . من روی موتو
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری ، چرا همان کار اشتباه را انجام میدی؟!
بعد ادامه داد : ببین اگر هر کسی دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم میپاشد و سنگ روی سنگ بند نمیشود . بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد . حدیث پیامبر اکرم(ص) را گفت که فرمودند : <<چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید .>>
بعد هم دلایل دیگر آورد . آن پسر هم تأیید میکرد . بعد گفت : تصمیم خودت را بگیر ، میخواهی با ما رفیق باشی باید این کارها را ترک کنی . برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد . او به یکی از بچههای خوب محل تبدیل شد . همه خلاف کاریهای گذشته را کنار گذاشت . این پسر نمونهای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهای به موقع ، آن ها را متحول کرده بود . نام این پسر هم اکنون بر روی یکی ازین کوچههای محله ما نقش بسته است!
پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم . میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش!
من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا میکنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت .
بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت میخوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریشدارها داد . میخواهم بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
ابراهیم گفت : نه آقا اینطوری صحبت نکن . من فقط میخواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!
راننده اصلاً فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم . از ماشین پیاده شد . صورت ابراهیم را بوسید و گفت : نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی . ما اشتباه کردیم . خیلی هم شرمندهایم . بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد . این رفتارها و برخوردهای ابراهیم ، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود . اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان میداد . همیشه میگفت : در زندگی ، آدمی موفقتر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد .
کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود . نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه میانداخت :《بندگان(خاص خداوندِ)رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه میروند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند(و سخنان ناشایست بگویند)به آنها سلام میگویند .۳
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
ماجرای مار
ساعت ده شب بود.
تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم.
اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما می آيد.
از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايستاد و بازي ما را تماشا كرد.
یكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو درواز ه می ايستم.
بازي من خيلي خوب بود.
اما هر كاري كردم نتوانستم به او گل بزنم!
مثل حرفه ايها بازي ميكرد.
نيم ساعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
توپ و دروازه ها را جمع كرديم.
یعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم.
بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم.
آقا ابراهيم میگفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي.
نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
بعد هوا روشن شد.
ما مشغول تكميل شناسائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفي گاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم.
نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به سمت مار شليك ميكرديم عراقيها ميفهميدند،
اگر هم فرار ميكرديم عراقيها ما را ميديدند.
مار هم به سرعت به سمت ما می آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم.
در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه 3 قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت.
چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد.
خيلي خنديديم. بعد هم گفت: سعي كنيد آخر شب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز مسجد ميرود.
من هم به خاطر او مسجد ميرفتم. تاثير آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#سلامبرابراهیم 📚
رضای خدا
راوی: عباس هادي
ً کسي از کارهايش مطلع نميشد.
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا
بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند.
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
حضــرت علي(ع) نيز مي فرمايد: هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جمالتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مينشست.
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.
بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيليها ميخواهند
ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود.اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم،
البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن!
ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد.
ادامه دارد
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ماجرای مار ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
ماجرای مار 2⃣🐍
نزدیک صبح جمعه بود.
ابراهيم با لباس هاي خونآلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباس هايش را عوض کرد.
بعد از خواندن نماز، به من گفت:
عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد.
زن همسايه بود. بعد از سالم با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟
ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون،
بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان.
نميخوام با
آدمهایي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود.
خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب
گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرف هاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
ابراهیم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟
چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
ُابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد
زن همســايه مرتب معــذرت خواهي ميکــرد.
مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما!
او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از
خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد.
بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند!
حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم
خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته،
آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم.
مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه هاي شب جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحهاش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه.
او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت.
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد.
سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند. صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا
کاري انجام داده، نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ماجرای مار ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
رضای خدا
راوی: عباس هاد
ً
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا کسي از کارهايش مطلع نميشد.
بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند.
اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين
نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا
مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
حضــرت علي(ع) نيز مي فرمايد: هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.
عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جمالتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.
در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مينشست.
ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.
بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اللهم عجل لولیک الفرج 𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک رضای خدا راوی: عباس هاد ً از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا کسي
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
رضای خدا 2⃣
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيليها ميخواهند
ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود.اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم،
البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن!
ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم رضای خدا 2⃣ عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه
─┅✿࿐ྀུ༅🦋﷽🦋࿐ྀུ༅✿┅─
📗کتاب سلام برابراهیم۱
رضای خدا 3⃣
ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم:
داداش چکار کردی؟! ابراهیم پرسید:
چطور مگه، چی شده؟! پرسیدم:
تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد وبا
تعجب پرسید: تصادف؟! چی می گی؟
گفتم: مگه نشنیدی ، دم در مامان ممد
بود. داد و بیداد می کرد و ...
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خُب،
خدا را شکر، چیز مهمی نیست! عصر
همان روز ، مادر و پدر محمد با دسته
گل و یک جعبه شیرینی به دیدن
ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب
معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم
با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای
صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم
مرتب می گفت: به خدا از خجالت
نمی دونم چی بگم ،محمد همه ماجرا
را برای ما تعریف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید،
معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه
های محل هم برای اینکه ما ناراحت
نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با
هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم،
من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی
ناراحتم ، تو رو خدا منو ببخشید. به
پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته،
آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده و
هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما
به ملاقاتشون نرفتیم ، برای همین
مزاحم شدیم. مادر پرسید: من
نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه
اتفاقی افتاده؟!
آن خانم ادامه داد: نیمه های شب
جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول
ایست و بازرسی بودند. محمد وسط
خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه
دستش روی ماشه رفت و به اشتباه،
گلوله از اصلحه اش خارج و به پای
خودش اصابت می کنه. او با پای
مجروح وسط خیابان افتاده بود و
خون زیادی از پایش می رفت. آقا
ابراهیم همان موقع با موتور از راه
می رسد. سریع به سراغ محمد رفته
و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای
محمد را می بندد. بعد او را به
بیمارستان می رساند. صحبت زن
همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم
را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار
اتاق نشسته بود. او خوب می دانست
کسی که برای رضای خدا کاری انجام
داده، نباید به حرفهای مردم توجهی
داشته باشد.
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص ۱۷۹
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادۍ
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
─┅✿࿐ྀུ༅🦋﷽🦋࿐ྀུ༅✿┅─ 📗کتاب سلام برابراهیم۱ رضای خدا 3⃣ ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: دادا
🦋🕊
📗کتاب سلام برابراهیم۱
اخلاص
عباس هادی
با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم.
می گفت: وقتی برای ورزش با مسابقات
کشتی می رفتم ، همیشه با وضو بودم.
همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو
رکعت نماز می خواندم. پرسیدم: چه
نمازی؟! گفت: دو رکعت نماز مستحبی!
از خدا می خواستم یک وقت تو
مسابقه، حال کسی را نگیرم! ابراهیم
به هیچ وجه گرد گناه نمی چرخید.
برای همین الگویی برای تمام دوستان
بود. حتی جایی که حرف از گناه زده
می شد سریع موضوع را عوض می
کرد.
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت
کسی هستند مرتب می گفت: صلوات
بفرست! و یا به هر طریقی بحث را
عوض می کرد. هیچگاه از کسی بد
نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه
نمی پوشید. بارها خودش را به کارهای
سخت مشغول می کرد. زمانی هم که
علت آن را سؤال می کردیم می گفت:
برای نَفس آدم، این کارها لازمه.
شهید جعفر جنگروی تعریف می کرد:
پس از اتمام هيئت دور هم نشسته
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۸۰
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادۍ
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋🕊 📗کتاب سلام برابراهیم۱ اخلاص عباس هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت: وقتی برای ورزش
⸙჻ᭂ⊰✾🦋﷽🦋✾⊱჻ᭂ⸙
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
اخلاص1⃣
بودیم.داشتیم با بچه ها حرف می
زدیم. ابراهیم در اتاق دیگری تنها
نشسته و توی حال خودش بود!
وقتی بچه ها رفتند. آمدم پیش
ابراهیم.هنوز متوجه حضورمن
نشده بود. با تعجب دیدم هر چند
لحظه، سوزنی را به صورتش و به
پشت پلک چشمش می زند! یکدفعه
با تعجب گفتم: چیکار می کنی داش
ابرام؟! تازه متوجه حضور من شد.
از جا پرید و از جای خودش خارج
شد! بعد مکثی کرد و گفت: هیچی،
هیچی، چیزی نیست! گفتم: به جون
ابرام نمی شه، باید بگی برا چی سوزن
زدی تو صورتت. مکثی کرد و خیلی آرام
مثل آدم هایی که بغض کرده اند گفت:
سزای چشمی که به نامحرم بیفته
همینه.
آن زمان نمی فهمیدم که ابراهیم چه
می کند و این حرفش چه معنی دارد،
ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان
را خواندم، دیدم که آن ها برای
جلوگیری از آلوده شدن به گناه،
خودشان را تنبیه می کردند. از دیگر
صفات برجسته شخصیت او دوری از
نامحرم بود. اگر می خواست با زنی
نامحرم ، حتی از بستگان ،صحبت کند
به هیچ وجه سرش را بالا نمی گرفت.
به قول دوستانش: ابراهیم به زن
نامحرم آلرژی داشت! و چه زیبا گفت
امام محمد باقر علیه السلام: «از
تیرهای شیطان، سخن گفتن با زنان
نامحرم است.» ابراهیم به اطعام
دادن نیز خیلی اهمیت می داد.
همیشه دوستان را به خانه دعوت
می کرد و غذا می داد. در دوران
مجروحیت که در خانه بستری بود،
هر روز غذا تهیه می کرد و کسانی
که به ملاقاتش می آمدند را سر
سفره دعوت می کرد و پذیرایی
می نمود و از این کار هم بی نهایت
لذت می برد.
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص ۱۸۱
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
⸙჻ᭂ⊰✾🦋﷽🦋✾⊱჻ᭂ⸙ 📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ اخلاص1⃣ بودیم.داشتیم با بچه ها حرف می زدیم. ابراهیم در ا
🦋🕊
📗 کتاب سلام بر ابراهیم۱
اخلاص2⃣
به دوستان می گفت: ما وسیله ایم،
این رزق شماست. رزق مؤمنین با
برکت است و... در هیئت ها و
جلسات مذهبی هم به همین گونه
بود.وقتی می دید صابخانه برای
پذیرایی هیئت مشکل دارد، بدون
کمترین حرفی برای همه ی مهمان ها
و عزادارها غذا تهیه می کرد.
می گفت: مجلس امام حسین علیه
السلام باید از همه لحاظ کامل باشد.
شب های جمعه هم بعد از برنامه بسیج
برای بچه ها شام تهیه می کرد. پس از
صرف غذا دسته جمعی به زیارت
حضرت عبدالعظیم یا بهشت زهرا
علیه السلام می رفتیم. بچه های
بسیج و هیئتی، هیچ وقت آن دوران
را فراموش نمی کنند. هر چند آن
دوران زیبا و به یاد ماندنی طولانی
نشد!
یکبار به ابراهیم گفتم: داداش، اینهمه
پول از کجا می یاری؟! از آموزش و
پرورش ماهی دو هزارتومان حقوق
می گیری، ولی چند برابرش را برای
دیگران خرج می کنی! نگاهی به
صورتم انداخت و گفت: روزی رسان
خداست. در این برنامه ها من فقط
وسیله ام. من از خدا خواستم هیچ
وقت جیبم خالی نماند. خدا هم از
جائی که فکرش را نمی کنم اسباب
خیر را برایم فراهم می کند.
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص ۱۸۲
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋🕊 📗 کتاب سلام بر ابراهیم۱ اخلاص2⃣ به دوستان می گفت: ما وسیله ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با بر
⸙჻ᭂ⊰✾🦋﷽🦋✾⊱჻ᭂ⸙
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا1⃣
جمعی از دوستان شهید
همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری
تقریباً دور به سمت خانه برمی گشتیم.
پیرمردی به همراه خانواده اش کنار
خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست
تکان داد و من ایستادم. آدرس جایی
را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع
کرد از مشکلاتش گفت. به قیافه اش
نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم
هم پیاده شد و جیب های شلوارش را
گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت:
امیر، چیزی همراهت داری؟! من هم
جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی
هیچ پولی همراهم نبود.
ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین.
من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود.
از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به
راهمان ادامه دادیم. بین راه، از آینه
موتور، ابراهیم را می دیدم.اشک
می ریخت. هوا سرد نبود که به این
خاطر آب از چشمانش جاری شود،
برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب
گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟!
صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم
به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم.
گفتم: خُب پول نداشتیم ، این که گناه
نداره. گفت: می دانم ، ولی دلم خیلی
برایش سوخت.توفیق نداشتیم کمکش
کنیم.
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۸۳
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
⸙჻ᭂ⊰✾🦋﷽🦋✾⊱჻ᭂ⸙ 📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ حاجات مردم و نعمت خدا1⃣ جمعی از دوستان شهید همراه ابراه
🦋🕊
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا2⃣
جمعی از دوستان شهید
کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد
به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای
درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم.
فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت:
دیگر هیچ وقت بدون پول از خانه بیرون
نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار
نشود. رسیدگی ابراهیم به مشکلات
مردم ، مرا یاد حدیث زیبای حضرت
سیدالشهداء انداخت که می فرمایند:
« حاجات مردم به سوی شما از نعمت
های خدا بر شماست ، در ادای آن کوتاهی
نکنید که این نعمت در معرض زوال و
نابودی است» اواخر مجروحیت ابراهیم
بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوال
پرسی گفت: ماشینت رو امروز استفاده
می کنی!؟ گفتم: نه، همینطور جلوی خانه
افتاده. بعد هم آمدو ماشین را گرفت و
گفت: تا عصر برمی گردم.
عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم:
کجا می خواستی بری؟! گفت: هیچی،
مسافر کشی کردم! با خنده گفتم: شوخی
می کنی!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاری
نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم.
خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر
چیزی در خانه دارید که استفاده نمی
کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد
هم رفتیم جلوی یک فروشگاه. و ابراهیم
مقداری گوشت و مرغ و... خرید و آمد
سوار شد. از پول خُردهایی که به
فروشنده می داد فهمیدم همان پول
های مسافرکشی است. بعد با هم رفتیم
جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم.
من آن ها را نمی شناختم. ابراهیم در
می زد، وسائل را تحویل می داد ومی
گفت: ما از جبهه
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۸۴
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂