eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
4هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
79 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
« مهربانی » باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید مهربانم نگذار لحظه ای روزنه ی پنجره ها بسته شود ❤️صبح تون سرشار از شادی و شادابی❤️ @omid_aramesh114
👀📿 🌸|•°وقتۍ میگۍ: سپردم به تو🗳😍 ـ پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته...🔎😟 ـ چۍ میگه؟! 💡 ـ اینڪه‌بتونی‌جلوی این‌صداروبگیرۍ⚔ خودش یه پا ها...😇 🌺 @omid_aramesh114 ‌‌‎‎‎‎‎‎
👰🏼نماز عروس👰🏼 این ﺩﺍﺳﺘﺎﻥرا بخوانید ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشاء ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !! ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!! ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ با تو ﻗﻬﺮ میکنم !! ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!! ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟ ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ! ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!! ﺑﻠﯽ ! بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ... @omid_aramesh114
🌿💗 رفیق.. یه‌ وقت ‌فکر نکنیم‌ که‌..' خدا‌ غمامونو نمی‌دونه.. یه‌ وقت ‌فکر ‌نکنیم ‌که‌..' خدا‌ از‌ دلمون ‌خبر ‌نداره‌.. یه‌ وقت ‌فکر‌ نکنیم ‌که‌..' خدا‌ حواسش ‌بهمون ‌نیست.. خدا اصلا‌ قبل ‌از اینکه بریم ‌پیشش ‌درد و دل‌ کنیم..' تو ‌آغوشمون ‌کشیده‌‌ و کنارمونه..💕 همیشه‌ هست ‌و‌..' هیچوقت ‌تنهامون ‌نمیزاره‌..✋🏻 پس‌ غمت ‌نباشه‌‌ رفیق‌..' که‌ خدا‌ هست..❤ @omid_aramesh114
••• گفت‌🌱 خوش‌ بہ‌ حالت‌ ڪہ‌ اینقدر دنبال‌ ڪننده‌ داری!🙄 گفتم‌ امام‌ زمانم‌ هست؟!😞 گفت‌ چی‌ بگم‌ والا ..🚶‍♂ گفتم‌ شاید‌ امام‌زمان‌﴿عج﴾تو‌ اون ڪانالِ‌ دو‌نفره‌ای‌ باشن‌ کہ‌ نویسنده‌اش برایِ‌ خدا‌ مینویسہ؛حتی‌ اگہ‌ خواننده‌ای نداشتہ‌ باشہ!- +درگیر‌ارقام‌نباشیم!🙃🌿 :)♥️ @omid_aramesh114
‹🧡🍊› - - میـــگم‌قبول‌دارۍ! هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌خـ،♡،ـدا‌ اینقـدر‌ زیبا و‌آروم‌ آدمـو‌ببخشـه؟ تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . .🕊 ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدۍ! هیچوقـت‌ا‌‌ز توبـه نتـرس... 🙂 @omid_aramesh114
انالله و انا الیه راجعون 🖤 ادمین محترم خانم رحیمی غم از دست دادن دایی بزرگوارتان جانباز شهید را تسلیت عرض میکنیم . انشاءالله که قرین رحمت الهی قرار بگیرند و همنشین آقا رسول الله و آقا امام صادق باشن 🥀
*💌*  نغمه اسماعیل این بار که علے رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ...  دلم پیش علے بود اما باید مراقب امانتے هاے توے راهے علے مے شدم ...  هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوے احدے پایین مے رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا مے رفت ...  عروسک هاش رو چیده بود توے حال و یه بساط خاله بازے اساسی راه انداخته بود ... توے همین حال و هوا بودم که صداے زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بے خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیرے الکے نمے کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایے بریم ... علے، روے اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلے این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توے مهمونی تون ... مادر علے آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده مے خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو ڪنترل کردم ... - به ڪسی هم گفتے؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلے بالا و پایین ڪردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینے ڪشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... @omid_aramesh114
*💌* دو اتفاق مبارک با خوشحالے پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلے هم به همدیگه میاید ... هر ڪارے بتونم مے ڪنم ... گل از گلش شڪفت ... لبخند محجوبانه اے زد و دوباره سرخ شد ... توی اولین فرصت ڪه مادر علے خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط ڪشیدم و شروع ڪردم از ڪمالات خواهر ڪوچولوم تعریف ڪردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ...  حرڪاتش مثل حرڪت پر توے نسیم بود ...  خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تڪ بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلے داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ...  مادرشون تلفنے موضوع رو باهاش مطرح ڪرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش مے ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ...  اسماعیل ڪه برگشت ...  تاریخ عقد رو مشخص ڪردن ...  و ڪمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ...  سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علے نبود ... @omid_aramesh114