eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و هشتم✨ رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره. گفتم: _من بهش دادم نشم. -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟ هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن. صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه. گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم. بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ. تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود.حتی نگاهم نمیکرد.بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام. ترمز کرد و گفت: _چی؟ بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا. یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم. مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم. رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها. با اکراه بستنی میخورد.من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟ باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم. -پس چقدر ضرر کردی. -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟ سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم. لبخندی زد و گفت: _دیوانه -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته. اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود. اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟ -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون... -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم. قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح میخواست بره... ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش... با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره... گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈هفتاد و پنجم ✨ _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا رفته و برگشته. چشمهای محمدپر غم بود... فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت: _زهرا...زندگی با وحید پر از و و برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم.زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره. مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم: _چرا اونطوری لباس میپوشه؟ محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _گذرا دیدمش -اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!! -کی؟ -من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!! -من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم. محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت: _قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم. -محمد نگاهم کرد. -این دنیا خیلی . های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های این دنیا بترسم آخرت مو باختم. دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد. تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد. چند وقت بعد تولد علی بود... با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت: _زهرا،اونجا رو ببین. با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن. حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت: _برید،مزاحم نشید. خنده م گرفته بود.محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت: _الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی. با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم. با خودم گفتم باشه خدا، ،بخاطر امر به معروف. سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت: _آقای موحد آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد... کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم: _سلام. با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت: _عجله دارید؟ -نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم. مامان گفت: _پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم. با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم. آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت: _من الان میام،ببخشید. چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد. یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست. مامان گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈صد و شانزدهم ✨ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش .چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا *هرچی تو بخوای* سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨ بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟ منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده م گرفت. -بله عزیزم. -بازهم دوقلو؟ -بله. خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید.جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟! -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه... 🌷پایان🌷 ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114