♡﷽♡
#رمان♥️
✍بہ قلمِ #شقایق_آرزه🍃
#قسمت_سیوچهارم
هر دو با تعجب به طرفم برگشتن
گفتم:
_گرم حرف شدیم یادم رفت یه فکری به حال شام بکنم...
میگم بریم تو آشپزخونه من یه چیزی بذارم همونجا هم ادامه بدیم...
تا خواستم بلند شم کتایون با دست اشاره کرد:نمیخواد شام مهمون من... زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
لبخندی زدم:
آخه هنوز قسمتتون نشده دستپخت منو بخورید!
لبخند کمرنگی زد: باشه فردا شب ظاهرا وقت بسیاره!
لبخندم عمیقتر شد: باشه من که از خدامه چی بهتر از شام بی دردسر...
گوشی تلفنش رو از جیب پشتی کیفش بیرون کشید:حالا چی میخورید؟
ژانت فوری جواب داد: پیتزا قارچ و گوشت...
نگاهش برگشت سمت من. گفتم:هر چی میخوای سفارش بده فقط گوشت نداشته باشه...
متعجب نگاهم کرد:وگی؟(گیاهخوار)
زدم زیر خنده:
نه... منتها میدونی که گوشت خوک نمیخورم...
لبخند تمسخر آمیزی زد و دستش رو زیر چونه ش گذاشت:
_ما الان داریم از دلایل وجود خدا برای این کیهان بی نهایت صحبت میکنیم یعنی اگر خدایی باشه به قول خودت باید عظمتی مافوق تصور داشته باشه!
برای همینه که میگم اگرخدایی هم باشه قطعا خدای این ادیان و دیندارا نیست چون خدای ادیان خیلی کوچیکه و فقط با امرو نهی میخواد قدرت نداشته ش رو به پیروانش القا کنه و به رخ بکشه در حالی که خدا با اون عظمتی که باید، اصلا نباید دغدغه ش این چیزا باشه و مخلوقاتش رو بی جهت محدود کنه که چی بشه آخه!
امروز این دومین باریه که گفتی نمیتونم یه چیزی رو بخورم! شماها با دین فقط خودتون رو محدود میکنید همین!
🌹ادامه دارد...