eitaa logo
روایت خاص🇵🇸🇱🇧
7.4هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
15.5هزار ویدیو
118 فایل
💢روایت خاص حاصل نگاه خاص به دنیا است و آن، راه میانبری است برای بهتر رسیدن به کمال💢 ارتباط با مدیر https://daigo.ir/secret/4705558767 لینک ناشناس کانال👆 تولید محتوای تخصصی کانال موضوعات👇 🌟هویت ملی... 🌟وحدت ملی... ۱۴۰۱/۹/۱۹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 حلول ماه مبارک رجب، ماه مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی علیه السلام مبارک باد.🌸 📿 أیْنَ الرجبیّون؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃اعــــمال مــــــاه رجـــــب👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد فحش به نظام ✊ و دعا برای روح شاهنشاه ...😕 اون موقع چیزی نگفتم. اما بعد از اینکه شام صرف شد، نشستم کنارش گفتم: حاج خانوم شنیدم ماشاءلله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیل‌کرده هستن ! لبخندی زد و با افتخار گفت: بله؛ پسرم لیسانس داره. نوه ام دکترا داره. اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️ گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟! گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓 گفتم : کدوم مدرسه؟ گفت: تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم. گفتم: پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته، احتمالاً به خاله ای، عمه ای کسی رفتن که درس خون شدن 😉 گفت: نه؛ خواهر‌ و برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقاً هوشی که من داشتم، هیچ‌کس نداشت. 😏 گفتم: پس چرا درس نخوندین؟ حتما تنبل بودین! 😅 گفت: نخیر؛ خیلی هم زرنگ بودم؛ منتها بد شانسی ما، اون موقع امکانات نبود! مدرسه توی روستاها اکثراً نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن ذو من داشتم، الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن، از بچگی که دست چپ و راستم رو شناختم، منو بُردن پشت دار قالی، تو قالیباف خونه بزرگ شدم، صبح تا شب باید برای ارباب قالی می‌بافتیم بعدش هم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم و گاو و گوسفندا رو علف بدیم! مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم، همون سه کلاس رو هم، شبانه خوندم !! گفتم: خب نمی‌رفتین قالیباف خونه. گفت: خب اگه نمی‌رفتیم، چیزی نداشتیم بخوریم! باید قالی می‌بافتیم که آخِر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره تا قند و چایی و کبریت و بقیه مایحتاجمون رو بخره. گفتم: شاه می‌دونست شما اینجور زندگی می کنید؟ آخه زندگی سردار سلیمانی رو خوندم مثل شما بوده، پدر خودم هم مثل شما بوده و توی سختی زندگی می‌کردن. چرا شاهنشاه براتون کاری نمی‌کرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بی‌سواد بودن؟! تازه انقلاب اومده، یک نهضت راه انداخته که بتونه بی‌سوادی رو ریشه کن کنه؟! حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨 گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدید ؟ گفت: چی بگم از بس گرونیه! گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه، چی بود؟! حتماً تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدید؟ گفت: ما اصلا ماشین نداشتیم، فقط ارباب داشت ! گفتم: زمان شاه مستطیع شدید رفتید حج حاج خانوم شدید؟! گفت: نه؛ چند سال پیش رفتم مکه ،سوریه و کربلا هم رفتم. گفتم: چرا تو زمان شاه، همه چیز ارزون بود نرفتید؟ گفتم: شاهنشاه، استان بحرین رو چند فروخت؟! دشت ناامید و هیرمند رو چند؟ جزایر آریایی و زردکوه را چطور؟ و...... گفت: مگه شاه فروخت ؟! گفتم: وقتی استان فروخته، نفهمیدید! چطوری از بقیه اختلاس‌هاشون باخبر می‌شدید؟! خلاصه گفتم: تاریخ رو تحریف نکنید لطفاً. از شاه، اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن حتی لحظه ای توی شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند، نسازید !!! سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. مارو به دوستاتون معرفی کنید 🙃@revayatekhass
🌹مــــــعـــــرفی شـــــهـــــیــــــــد🌹
 آخرین روزهای اسفند 1364 بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام، تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه‌ای استراحت نداشتیم. اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند. داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده. همینطور که جلو می رفتم، یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد. برگشتم، اما کسی را ندیدم! می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد. دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق در خون است. @revayatekhass
رفتم بالای سر مجروح و گفتم: شما من رو صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، من، کاظمینی. چشمانم از تعجب گرد شد. گفتم: محمدحسن اینجا چیکار می‌کنی؟ محمدحسن کاظمینی سال‌های سال با من هم‌کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضا اصفهان زندگی می‌کردیم. حالا بعد از سال‌ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ، در جبهه مفقود شده بودند؛ البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده‌اند. @revayatekhass
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده اند.  بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پرونده‌اش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید. @revayatekhass