#عاشقانه_شهدا🍃
#شهیدعلیرضانوری✨
#روایت_عشق ❤️
دومین روز عقدمون
در منزل پدرم در نمـاز مغــرب
مشغول عشق بازی با معبودش بود
که محو تماشای او شده بودم.😍
صوت زیبای نمازش
آرامش حقیقی را بر من نازل می کرد.😇
همان شب نماز عشاء را
پشت سرش ایستادم و به او اقتدا کردم
و از آن به بعد نماز جماعت دو نفره مان
به امامت مـــــردی برگزار میشد که
همواره در قنوتش
«اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک »
میخواند و فروتنی در مقابل معبود در سجده هایش نمایان بود.🙂
حالا که نمیشود جماعت های دونفره مان
را به مردانگی اش اقتدا کنم،😔
نذر کرده ام که در اذانم مؤذن
آیه های جهاد او باشم ...💔
راوی:
همسر شهید
🌱@Revayateeshg
مادر بزرگوارش میگوید:
علیرضا چرا اینقدر در جبهه جابهجا میشوی؟ فکر کنم هرجا که احتمال شهادت میدهی راهیِ آنجا میشوی!
در جواب میگوید:
مادر، چون شما راضی نیستی من شهید نمیشوم!
اما در آخرین سفر، به اصرار گوشِ خود را جلوی دهان مادر میآورد و مادر در گوش او میگوید:
«از تو راضی هستم! به راهی که رفتی و به شهید شدن تو.»
و اینجاست که همانند مرغِ از قفس پریده، رها میشود.»
#شهیدعلیرضانوری
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg