دلنوشته از شهید:
سر دو راهی گناه وثواب
به حب شهادت فکرکن...
به نگاه امام زمانت فکرکن...
ببین میتونی ازگناه بگذری...؟؟؟!!!
ازگناه که گذشتی ... از جونت هم
میگذری...
#شهیدمحمودرضابیضایی
#روایت_عشق
#شهیدانه
@Revayateeshg
╰─🕊──🌷──🕊─╯
وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که #کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد.
به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد.
عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت #اسلامشهر ...
توی راه گفت:
کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد.
رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم»
ماشین را خاموش کرد.
لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد .
درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:
«محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت .
وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت:
فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم.
دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.
راوی:
احمدرضا بیضائی (برادر شهید)
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
همیشهباوضوبود؛
-موقعشھادتهمباوضوبود!
دقایقیقبلازشھادتشوضوگرفت
و،روبهمنگفت:
انشاءاللهآخریشباشه...!
وآخریشهمبود💔
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
محمودرضا شکسته بود
به راحتی میشکست خودش رو .
در این خصوصیت اخلاقی
در اوج بود.
افتاده و متواضع و بی ادعا
آن قدر تمرین کرده بود
که خودشکنی
برایش آسان شده بود.
وقتی که بعد از بیست سال
اولین بار مربی کاراته اش را دید
خم شد و دست ایشان را بوسید.
اوایل دوره پاسداری اش
در تهران از این جور برخورد هایش
با مردم زیاد تعریف میکرد ؛
برخورد هایی که موجب
علاقه مندی مردم به محمود رضا میشد.
#شهیدمحمودرضابیضایی✨
#روایت_عشق🌱
#شهیدانه❤️
@Revayateeshg
فرازی از وصیتنامه شهید:
«باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا(عج) باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی شود حقیقتاً.»💕
#شهیدمحمودرضابیضایی
#وصیتنامهشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
همیشه می گفت:
«ما باید پرچم #امام_زمان (عج) را بالا ببریم.»
فرازی از وصیتنامه:
«باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا(عج) باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی شود حقیقتاً.»
#شهیدمحمودرضابیضایی
#وصیتنامهشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
محمودرضارفتنشایندفعہ
بادفعاتقبلفرقداشت
خیلےعـارفانہرفت . . . !
وقتےداشتمےرفت
پیشمنهماومدوگفت :
فلانےایندفعہازڪوثرمهم
دلبریدمومیرم . . .
دیگہمثلهمیشہ
شوخےوبگوبخندنمےڪرد
وحالشمتفاوتبود . . .
راوی:
همسرشهید
#شهیدمحمودرضابیضایی🌸
#خاطرات_شهدا🌱
#روایت_عشق❤️
@Revayateeshg
محمودرضا شکسته بود
به راحتی میشکست خودش رو .
در این خصوصیت اخلاقی
در اوج بود.
افتاده و متواضع و بی ادعا
آن قدر تمرین کرده بود
که خودشکنی
برایش آسان شده بود.
وقتی که بعد از بیست سال
اولین بار مربی کاراته اش را دید
خم شد و دست ایشان را بوسید.
اوایل دوره پاسداری اش
در تهران از این جور برخورد هایش
با مردم زیاد تعریف میکرد ؛
برخورد هایی که موجب
علاقه مندی مردم به محمود رضا میشد.
#شهیدمحمودرضابیضایی
#روایت_عشق
#شهیدانه
@Revayateeshg
#شهیدمحمودرضابیضایی
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
✍جمعی از شیعیان مستضعف از یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.
✍رفته بود حسابداری و گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس روی حقوقش نزنند
🍃، گفته بود چون اینها مستضعفند، آموزش آن ها را وظیفه خود می داند.😊
✍یکی از همسنگرهایش
می گفت: با اینکه بعضی از این مهمان ها گاهی موازین را رعایت نمیکردند، محمودرضا با رافت و محبت با آن ها برخورد می کرد.☺️
😎یک بار یکی از آن ها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد، محمودرضا آن را با اینکه قیمت زیادی هم داشت به او هدیه کرد، من اعتراض کردم که چرا اینقدر به این ها بها می دهی؟☹️
گفت:ما باید طوری با این ها برخورد کنیم که این ها به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند.😇
راوی:
برادرشهید
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
✍ تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم
و رفت سمت اتاقش
چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم
میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه
حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش
سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره
درست حدس زده بود
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد
و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره!
صدای خنده مون بلند شد
محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی میذاری؟
مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم
سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن
چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت:
بیا برای منم دختره
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...
💞برای شادی روح
#شهیدمحمودرضابیضائی
و همه شهدا صلوات 🌸
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg