ماسینه زدیم،بی صداباریدند
ازهرچه که دم زدیم،آنهادیدند
مامدعیان صف اول بودیم
ازآخرمجلس شهداءراچیدند.
#شهید_مهدی_نوروزی
#روایت_عشق
#شهیدانه
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
تولد یک سالگی محمدهادی نزدیک بود.
دوست داشتم تولدش را بگیرم ولی استرس نبود آقا مهدی بی قرارم می کرد...
چاره ای نبود، زندگی جریان داشت و من باید بدون آقا مهدی تنها زندگی را می گذراندم.
روز تولد محمد هادی یک کیک بزرگ سفارش دادم.
عکس آقا مهدی را روی کیک زدم.
با همه خواهرها و برادرها و فامیل رفتیم سر مزار آقا مهدی.
میزبان، آقا مهدی بود...
محمدهادی را بغل کردم و نشستم کنار مزار آقا مهدی.
در گوش محمدهادی گفتم:
«ببین پدرت هم هست، می بیننتت و مواظبت هست»
بعد رو کردم به آقا مهدی گفتم:
«پسرت یک ساله شده آمده تا بهت لبیک بگه که راهت رو ادامه می ده»
آن روز بیشتر از اینکه از یک ساله شدن محمدهادی خوشحال باشم از نبود مهدی در کنارم ناراحت بودم.
همه ناراحت بودند و گریه می کردند...
واقعا که مدیون خون شهدا هستیم...
#شهید_مهدی_نوروزی
#روایت_عشق
#شهیدانه
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg