فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه اذانی الله اکبر...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب پسری داره حسین :)
امشب ؛ به افتخار کینگ مـَسعود ،
راس ساعت ِ
21:00 بجای بانگ ِ
الله اکبر ،
بانگ کمککک ، فــَریاد میزنم ؛ 💀🧋
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_هشتم
در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما
انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟چیزی شده؟
+نه...هیچی
دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد...اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.
+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید
از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشم
هنوز مرددم که می گویم:
+خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان،یاعلی
همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم:
+آقا شهاب
وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟
_شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
+چه جریانی؟
نیشخند می زنم و جواب می دهم:
_این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و ...
+مگه فرقی می کنه؟
_پس می دونید!
او سکوت می کند و من ادامه می دهم:
+باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟
+خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی
مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن!
اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید...دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود ...فقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم.
"زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کند...کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم.
صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد.
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_نهم
به چادر و سجاده ای که زهرا خانوم روزهای اول آمدنم داده بود و هنوز بعد از مدت ها دست نخورده روی میز گوشه ی اتاق است نگاه می کنم.
چندسال شده که رو به قبله نکرده ام و قامت نبسته ام؟ده سال...دوازده سال...چهارده سال...کمتر یا بیشترش را نمی دانم اما خیلی وقت گذشته.فقط نمازهایی که با چادر خودم و در کنار عزیز یا مادرم می خواندم به مذاقم خوش می آمد.هنوز به یاد دارم عزیز پای سجاده صبح می کرد شب هایی را که حال مادر وخیم بود.ورد زبانش هم توسل و توکل بود...کاری که من هیچ وقت نکردم!
شیر آب را باز می کنم و دستم را می شورم.من وضو گرفتن را خوب بلدم! چون بجز من،تمام اطرافیانم همیشه مشغول عبادت و راز و نیاز بوده اند.
وضو می گیرم و تازه یادم می آیم که ته مانده ی آرایشم را پاک نکرده بودم...چه اشکالی دارد؟!حالا بعد از سال ها به همین قدر هم کفایت می کنم.به قول لاله "اگه هوسه،یه بار بسه!" چادر نماز را برمی دارم و روی هوا بازش می کنم.عطر آشنای زهرا خانوم ریه ام را پر می کند وقتی پارچه اش را به صورت خیسم می چسبانم
سجاده را پهن می کنم و می نشینم. تسبیح دانه درشت زرشکی رنگ را چند بار دور دستم می پیچم و باز می کنم. انگار بلد نیستم باخدا حرف بزنم! یاد ذکر گفتن های حاج رضا با تسبیحش می افتم و شروع می کنم به صلوات فرستادن.
نمی فهمم که آرامش دارم یا دل آشوبه... هم حس خوبی دارم از این خلوتی که بعد از مدت ها و بی هیچ دغدغه و اجباری نصیبم شده و هم بغض کرده ام از اینهمه فاصله و دوری و تنهایی... احساس می کنم خدا هیچ علاقه ای به من گناهکار ندارد.به منی که مدت هاست هیچ کاری برای او نکرده ام.
سرم را روی مهر می گذارم و اشک هایم مثل آبی که پشت سد جا مانده باشد،راه باز می کند و بدون هیچ حرفی تا می توانم فقط زار می زنم دردهای تلنبار شده ی درونیم را...
ساعت هنوز ده نشده و بالاخره کتاب را تمام کرده ام.با چشم های پف کرده و بدون آرایش کتاب به دست در خانه حاج رضا را می زنم.انگار مجبورم به شهاب ثابت کنم که نظر و پیشنهادش تا چه حد برایم مهم بوده!
فرشته با تاخیر در را باز می کند و بعد از خمیازه ای طولانی می گوید:
_سلام،سحرخیز شدی
+سلام.خواب بودی؟
_آره خسته ام هنوز
+یعنی مامانت اینام تا حالا خواب بودن؟
_نه بابا فقط من خونه ام
+بقیه کجان؟
_کارشون داری؟بیا تو
+نه مرسی
_بابا که سرکاره،مامانم مولودی دعوت بود.
از شهاب نمی گوید و مجبورم خودم بپرسم:
+آقا شهاب چطور؟
_اونم صبح رفت ماموریت و چند روزی نیستش
+ماموریت؟!
_آره خب همیشه میره،چیزی شده؟
متعجب نگاهم می کند و من مجبورم صحنه سازی کنم!شانه بالا می اندازم و می گویم:
+نه،آخه بهم این کتابو داده بود خواستم پس بدم
_ببینم،عه اینو چند وقته داده بود بهم تا برسونم دستت من هی یادم رفت!آخرش خودش داد پس
+خیلی کتاب خوبی بود
_تا دلت بخواد شهاب تو کار فرهنگی و معرفی کتاب و این چیزاست.ببخشید تو رو خدا پناه،دیشب جون نداشتم یه قدم بردارم بعد از اینکه عمو اینا رفتن مجبور شدم شهابو بفرستم که برات کیک بیاره
+دستت درد نکنه،واجب نبود که.لطف کردی
_آخه مامان میگه اگه چیزی رو به نام کسی کنار بذاری و نرسه دستش دهنش تاول می زنه!خرافاتی نیستم جان تو ها...ولی خب دیگه.بعدم بهت اینجوری نشون دادم که قهرم
+چرا؟!
_چون نموندی و رفتی
+عزیزم همینقدرم که بودم زیاد بود
_جز من،مامان خیلی براش مهم بود که باشی
+چرا؟
خمیازه می کشد و می گوید:
_نمی دونم حتما دوست داشته دیگه
+از بس مهربونن
اما شک دارم که زهرا خانوم بدون هیچ فکر و تاملی کاری بکند!
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بسم الله . .🫀
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ:)🫀
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .❤️