🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_15
#نویسنده_محمد_313
ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل گفت:شما کجا؟
ازاده ارام گفت:شما ناهارتونو بخورید بعدش میزو جمع میکنم
-بشین
نشست و منتظر به بشقابش خیره شد
-باید باهم بریم یه جایی
سرش را بالا گرفت ک نگاهش در نگاه کمیل گره خورد
*
همراه هم وارد محوطه ی سرسبزی شدند
نگاهش را کنجکاو در اطرافش چرخاند ک با شنیدن صدای دنبالم بیای کمیل از جایش تکان خورد
حس خاصی از قدم زدن در انجا به او دست میداد
مدتی بعد کمیل مقابل دری ایستاد و سمتش چرخید:جایی ک میخوایم بریم
برای من خیلی ارزش داره
با کنار رفتن کمیل نگاه ازاده روی تابلویی ک بر سر در انجا زده شده بود ثابت ماند:مزار شهدا
اشک در چشمانش لحظه ای حلقه بست و
قدم زنان وارد انجا شد
کمیل سمت قبری ک گوشه ی مزار بود رفت
-خیلی وقته اینجا نیومدم
کنار قبر خاک گرفته نشست و با صدای دورگه ای گفت:این شهید گمنام اینجا خیلی تنهاس
من وقتی هفده سالم بود پیداش کردم
شایدم اون منو پیدا کرد
بهش قول دادم وقتی ازدواج کردم با همسرم اولین جایی ک میرم اینجا باشه
هرچند ازدواج ما معمولی نبود
و یه ماه گذشت
ولی بازم امروز تصمیم گرفتم ک با خودم بیارمت اینجا
هرموقع ک دلم میگیره ناخوداگاه میام این سمت
نمیدونی چه حال و هوایی داره
ازاده هم کنار قبر نشست و اشک ریزان گفت:شهیدا خیلی مهربونن
خوش به حالتون ک همچین دوستی داشتید
کمیل لبخندی زد و گفت:اینجا باید گریه کنی
باید پیش شهید گریه کنی تا خالی بشی از هر احساس بدی
میگن هرکسی باید یه دوست شهید داشته باشه
به عکس شهدا نگاه کن
هرکدوم ک اولین بار نگاهش به دلت نشست
اون رفیق شهیدت صدا کن
من نمیدونم
منی ک هیچ عکسی از این شهید نداشتم
عاشق کدوم نگاهش شدم
کمیل هم اشک هایش جاری شد
ازاده ک احساس میکرد پناهگاه و مامنی برای درد هایش پیدا کرده اشک هایش راپاک کرد و با گوشه ی چادرش خاک هارا کنار زد
کتاب قران کوچکی از داخل جیبش در اورد و انرا بوسید:باید زودتر میومدم اینجا
اینجا درمانگاه روح من
.
.
-از دیدن قبر شهید خیلی ارامش گرفتم
ممنون ک منو پیشش بردید
-قابلی نداشت
به قولی ک داده بودم عمل کردم
به خاطر نم نم بارانی ک میبارید شیشه های ماشین بخار گرفته بودند
با گوشه ی انگشتش روی شیشه را خط خطی کرد و گفت:اقا کمیل
-بله
برای پرسیدن سوالش مردد بود
دست اخر با خودش کنار امد و پرسید:میشه
به پدرم سر بزنم
هرچی باشه من تو خونه ی اون قد کشیدم
بااخم پررنگی گفت:نه
به هیچ وجه
نمیخوام دربارش حرف بزنم
پدرتو دیگه فراموش کن
بغضش را پس زد و صورتش را به شیشه یخ زده ی ماشین چسباند
کمیل ک متوجه حال بد ازاده شده بود
سعی کرد جو را عوض کند:میگم
حالا ک تا اینجا اومدیم بهتره بریم یه چیز گرم بخوریم
امروز صبح با محسن اینجاها بودم کنار یکی از پارکا نوشیدنی گیاهی خیلی خوب میفروختن
ازاده خانوم؟
-بله
-دلخور شدید؟
جوابی نداد ک ماشین را پارک کرد و پیاده شد
دستش را زیر چانه اش گذاشت و ادای کمیل را در اورد:دلخور شدید!!
چشم غره ای برای او از دور رفت ک با دیدن نگاه خندان کمیل لبش را به دندان گرفت و مسیر نگاهش را منحرف کرد..
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn