eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 فاطمه جاخورد. -خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین. -نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم. تعجبش بیشتر شد. -افشین؟! چی گفته؟! -وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه. -نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست. خاله ش تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟! فاطمه گیج شده بود. -نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار. -خداحافظ تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت. -به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها. -یعنی چی؟!! -خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری. -مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم. شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت. -امیر،اونجا چه خبره؟! امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت: _خبرها که پیش شماست. -گوشی رو بده مامان. -مامان دستش بنده. -پس درست جواب بده. -سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی. -یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم... امیررضا خندید. -امیر نخند،دارم جدی میگم. امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو. زهره خانوم گفت: _بابات گفته. با نگرانی گفت: _بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم. -بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون. فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد. -مامان،جان امیررضا راست میگین؟! امیررضا گفت: _جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟ -مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟! زهره خانوم گفت: -بله. امیررضا گفت: -با اجازه بزرگترها بله. دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت: _الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟ به مادرش گفت: _مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد. دوباره بلند خندیدن. فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست... 💥ادامه دارد... دومین اثــر از؛ بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم. ماشین رو نگه داشت و گفت: _رسیدیم. بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود. خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت: _پیاده شو. دلم نمیخواست پیاده بشم. دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین. وحید درو برام باز کرد و گفت: _بیا دیگه. نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت. تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت: _زهرا...پیاده شو. پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست... من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود. اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم... مزار امین رو با گلاب شست.بعد گل نرگسی رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم. وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت: _بشین. صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه... امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش... اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی، وقتی فهمیدم همسر امین بودی اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد، از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی. از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست. حالم خیلی بد بود. دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم. اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم.. از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن. ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... خواب دیدم امین یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته، به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود. وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم. عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود. وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد... چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو مارو به دوستان خود معرفی کنید👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✎Join∞🖤∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn