🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسیهفت
بی حوصله به مادرم خیره میشوم
_من نمیام
پدرم این بار پاسخ من را میدهد
+سه ماهه که فقط از خونه میری بیمارستان بسه پسر بیا بریم یکم حال و هوات عوض شه
پوزخندی میزنم
_آها حتما الان بیام خونه عمه حال و هوام عوض میشه
+از اینکه بمونی خونه بهتره
نرگس:داداش لطفا بیا بریم.
_من امشب میخوام برم بیمارستان
مامان:این بار رو با ما بیا عمت ناراحت میشه دفعه قبل هم نیومدی
_الان چه انتظاری از من دارید؟جشن،مهمونی؟
مادرم با لبخند غمگینی می گوید
+نه پسرم این حرفا چیه ما حالتو درک میکنیم
_باشه میام
عمه به همراه دخترش آنیتا و عمو محمود به استقبالمان
می آیند لبخندی میزنم و بعد از احوالپرسی وارد سالن پذیرایی میشوم
کاش الان ریحانه در کنارم بود و با او به مهمانی می آمدم.
به چهره ی عمو محمود (شوهر عمه) نگاه میکنم مرد میانسال با موهای جوگندمی!
در این جمع هرکس سعی دارد حال من را کمی بهتر بکند تنها کسی که با تنفر به من خیره شده آنیتا است
آنیتا با ناز روبه من می گوید:
حال ریحانه چطوره؟
_خوبه بد نیست
ابرویی بالا میاندازد
+نمی دونم اما من که امیدی به برگشتنش ندارم
دستانم مشت میشود اخم میکنم که جا میخورد با مِن و مِن می گوید:
منظور بدی نداشتم
عمه طوری بحث را عوض میکند
+ان شاالله زودتر خوب بشه
صدای ان شاالله جمع که بلند میشود آنیتا سرش را کمی سمت من خم میکند و در گوشم زمزمه میکند
+خوشحالم که الان خوشبختی
نیم نگاهی به صورت آرایش کرده و لباس های زننده اش میاندازم
سرم را با تاسف تکان میدهم
و زمزمه میکنم؛
_منم واسه ی تو خوشحالم
اما با حسادت به جایی نمیرسی
معصومه خدمتکار عمه بود که با ظرف میوه ای سمت ما می آمد
_خیلی ممنون نمیخورم
معصومه لبخند مهربانی میزند و از کنارم میگذرد
آنیتا با صدای نسبتا بلندی روبه معصومه می گوید:
یکم چشماتو باز کن خوردی بهم
+ببخشید خانم حواسم نبود
با اخم به او خیره شده
+پس حواست کجا بود؟
با صدای عمه،آنیتا ساکت میشود
+بسه آنیتا
با پروویی پاسخ میدهد
+من که چیزی نگفتم اما باید حد و حدود خودشو بدونه
با کنایه می گویم
_البته ربط به طرف مقابلش داره..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn