🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتاد
*ریحانه*
آن روز بعد از اینکه حدیث را به بیمارستان بردیم فهمیدیم که یکی از بچه های حدیث از بین رفته
حال همه ی ما بد بود اما حکمت خدا بود و نمی توانستیم کاری بکنیم
دو روز از آن ماجرا گذشته
شب هم مهدی و خانواده اش مهمان مان بودند.
با دستمال مَشغول پاک کردن میز میشوم
+ریحانه مامان
_بله
+بیا گوشیت داره زنگ میخوره
_کیه؟
+عمه سیماته
گنگ میپرسم
_کی؟؟؟؟
+عمتِ
ناباورانه موبایل را از دست مادرم میگیرم چند بار با دقت صفحه گوشی را نگاه میکنم
عمه بود
تماس را وصل میکنم با تردید پاسخ میدهم
_سلام
اینبار صدای عمه با دفعات قبلی فرق میکرد لحن اش پر از نگرانی و اضطراب بود
+سلام خوبی ریحانه جان؟
_خیلی ممنون شما خوبید؟
از بچگی این را فهمیده بودم که نمی توانستم با عمه گرم رفتار کنم
نمی دانم به چه دلیل اما موقعیت خواستار همچین رفتاری بود
+میخواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم میتونی بیای کافی شاپ نزدیک خونه ی سابقه عموت؟
با مِن و مِن پاسخ میدهم
_برای چی؟چه مسئله ای؟
+از پشت تلفن نمی تونم بهت بگم اما خیلی مهمه لطفا اگه میتونی خودتو برسون
تماس را بدون خداحافظی قطع میکند صدای بوق های پشت سرهم عصبی ام میکند
موبایلم را محکم روی میز میکوبم
مادرم با ترس میپرسد
+چکار میکنی؟
_ببخشید دست خودم نبود،مامان من میرم بیرون با عمه قرار دارم
+وا مگه امشب مهمون نداریم؟
_تا اون موقع برمیگردم خب
+باشه پس زودبرگرد
_چشم
جلوی آیینه اتاقم میاستم چندپیراهن را جلوی آیینه میگیرم
یکی از پیراهن ها خیلی مناسب بود
رنگ آبی آسمانی اش به دل می نشست روسری سورمه ای سر میکنم
گیره ای با طرح گل های ریز صورتی را روی روسری ام میبندم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی