🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهشتم
مانند خودش میگویم
_ریحاااانه؟
نرگس نیم نگاهی به من میااندازد
+اَدامو نگیر خوشم نمیا
_اداتو میگیرم خوشتم بیاد
نرگس عیش ای میگوید که باعث میشود قهقه ی بلندی بزنم
بعد از مکث طولانی میگویم
_نرگس
+جانم؟
_اگه من شهیدشدم تو چکار میکنی؟
نرگس با اخم نگاهم میکند
+دیگه از این حرفا نزن خب؟
_این حرفا خیلی وقته که تو دلم مونده راستش نرگس من میخوام اگر یه وقت رفتنی شدم تو مراقب ریحانه باشی
نرگس دختر شوخ طبع و شادابی بود که در موقعیت های سخت تکیه گاه خوبی میشد
_اول از همه ریحانه رو به خدا بعدش به شماها میسپارم
بغض در گلویش اجازه صحبت را به او نمیدهد سکوت اش که ادامه دار میشود غمگین نگاهم را از آیینه به چهره ی ناراحتش میدوزم
_مثل همیشه یکم غر بزن سرمون درد بگیره
+خیلی بدی تو این روز خوب حالمو گرفتی
_حلالم کن
+مهدی یکبار دیگه از این حرفا بزنی در ماشین رو باز میکنم خودمو پرت میکنم پایین
_آرامش خودتو حفظ کن چیزی نیست
+الان زنداداشم میاد وقتشه یکم براش خواهرشوهر بازی دربیارم نظرت چیه؟
_نهه اذیتش نکنی
+برو بابا
جلوی درب خانه ی ریحانه ماشین را متوقف میکنم
_با ریحانه تماس بگیر بگو منتظریم
سرش را تکان میدهد و بلافاصله با ریحانه تماس میگیرد
+الو سلام ریحانه بیا جلوی در ما اومدیم
تلفنش را داخل کیفش میگذارد
_چی گفت؟
+الان میاد
بعد از چند دقیقه در خانه باز میشود ریحانه مانند همیشه با همان حجب و حیای همیشگی اش از خانه بیرون می آید
ما را که میبیند لبخندکوچکی میزند
به سمت ماشین می آید
با دیدن نرگس در صندلی عقب ماشین بهت زده به او خیره میشود
متعجب در ماشین را باز میکند و سوار میشود
+سلام
_سلام خوبی؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی