🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتدوم
بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم
کلافه موهایم را روی صورتم پخش میکنم و خودم را روی تختم پرت میکنم
صدای تقه ی در افکارم را بهم میریزد
مبینا وارد اتاقم میشود و روی تخت مینشیند
+چرا انقدر بی حوصله ای؟
بلند میشوم
بی تفاوت می گویم
_بی حوصله؟نه
+منو نمی تونی بپیچونی که
بلند میشوم و مینشینم دیگر تحمل این همه فشار را نداشتم خودم را در آغوش مبینا می اندازم و بی صدا اشک میریزم
مبینا بی حرکت ایستاده و تکان نمیخورد شاید هضم کردن اتفاقات اطرافش کمی برایش سخت بود!
اما من نمی توانستم این حجم از بدبختی و اتفاقات بد را هضم بکنم باید با کسی در میان می گذاشتم حال بدم را.
بریده و بریده و با بغض در گلویم می گویم:
_م..بینا من نمی..تونم
متعجب از حرف های من میپرسد
+چی؟ریحانه چی داری میگی؟
_احسان..من رو میکشه مبینا ...میدونم!
ریز میخندد
+دیوونه شدی ؟ احسان چرا باید تورو بکشه به خاطر اینکه داری ازدواج میکنی یا نکنه یه معشوقه ی روانیه
اشک هایم را پاک میکنم
_چرا چرت و پرت میگی؟معشوقه روانی چیه؟
+خو فقط یه روانی میتونه آدم بکشه اصلا احسان آزارش به یه مورچه میرسه که بخواد تورو بکشه؟
پوزخندی میزنم و نفسم را با صدا بیرون میدهم
قبل از اینکه تمام حقیقت را برای مبینا بگویم شروع به صحبت میکند
+راستش من چندوقت بود میخواستم یه چیزی بهت بگم ریحانه
منتظر ادامه صحبتش میشوم
+من به احسان علاقه دارم
با صدای بلند دادمیزنم
_چی؟؟؟؟
از صدای بلند من مادرم داخل اتاق ظاهر میشود،هول و هراسان می گوید
+چی شده؟چرا داد میزنی ریحانه
مبینا سرش را پایین انداخته و با گوشه ی روسری اش بازی میکند
_هیچی نشده..داشتیم شوخی میکردیم با مبینا
مادرم باشه ای می گوید و اتاق را ترک میکند
شوکه بودم مبینا اگر میفهمید احسان چطور آدمی هست و یا روی دیگر او را میدید چه عکس العملی نشان میداد؟
چقدر سخت بود..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی