🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهاردهم
#نویسنده_محمد_313
چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت
در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت
-سلام
-سلام
بیا ناهار بخور
-من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم
شما تشریف ببرید
-نیازی نیست اینکارو کنی
منتظریم
با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد
دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید
سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند
ولی ناموفق بود
میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود
دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد
نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند
با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست
در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید
ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست
مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند
هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند
ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود
از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید
کف دستش یخ کرده بود
نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید
بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست
کمیل هم ک در حس و حال خودش بود
نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه
کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره
نذر اقاجونه
ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم
حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام
اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم
نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری
مردمم ک حرف زیاد میزنن
با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟
کمیل:بس کن نرگس
الان وقت این حرفا نیست
ناهارتونو بخورید
حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم
فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم
نرگس:از محل رفتیم
فامیلارو میخوای چیکار؟
کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین
بخدا بسه
به روح اقاجون دیگه خسته شدم
شما دیگه تکرار نکنید
حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش
نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم
اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_15
#نویسنده_محمد_313
ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل گفت:شما کجا؟
ازاده ارام گفت:شما ناهارتونو بخورید بعدش میزو جمع میکنم
-بشین
نشست و منتظر به بشقابش خیره شد
-باید باهم بریم یه جایی
سرش را بالا گرفت ک نگاهش در نگاه کمیل گره خورد
*
همراه هم وارد محوطه ی سرسبزی شدند
نگاهش را کنجکاو در اطرافش چرخاند ک با شنیدن صدای دنبالم بیای کمیل از جایش تکان خورد
حس خاصی از قدم زدن در انجا به او دست میداد
مدتی بعد کمیل مقابل دری ایستاد و سمتش چرخید:جایی ک میخوایم بریم
برای من خیلی ارزش داره
با کنار رفتن کمیل نگاه ازاده روی تابلویی ک بر سر در انجا زده شده بود ثابت ماند:مزار شهدا
اشک در چشمانش لحظه ای حلقه بست و
قدم زنان وارد انجا شد
کمیل سمت قبری ک گوشه ی مزار بود رفت
-خیلی وقته اینجا نیومدم
کنار قبر خاک گرفته نشست و با صدای دورگه ای گفت:این شهید گمنام اینجا خیلی تنهاس
من وقتی هفده سالم بود پیداش کردم
شایدم اون منو پیدا کرد
بهش قول دادم وقتی ازدواج کردم با همسرم اولین جایی ک میرم اینجا باشه
هرچند ازدواج ما معمولی نبود
و یه ماه گذشت
ولی بازم امروز تصمیم گرفتم ک با خودم بیارمت اینجا
هرموقع ک دلم میگیره ناخوداگاه میام این سمت
نمیدونی چه حال و هوایی داره
ازاده هم کنار قبر نشست و اشک ریزان گفت:شهیدا خیلی مهربونن
خوش به حالتون ک همچین دوستی داشتید
کمیل لبخندی زد و گفت:اینجا باید گریه کنی
باید پیش شهید گریه کنی تا خالی بشی از هر احساس بدی
میگن هرکسی باید یه دوست شهید داشته باشه
به عکس شهدا نگاه کن
هرکدوم ک اولین بار نگاهش به دلت نشست
اون رفیق شهیدت صدا کن
من نمیدونم
منی ک هیچ عکسی از این شهید نداشتم
عاشق کدوم نگاهش شدم
کمیل هم اشک هایش جاری شد
ازاده ک احساس میکرد پناهگاه و مامنی برای درد هایش پیدا کرده اشک هایش راپاک کرد و با گوشه ی چادرش خاک هارا کنار زد
کتاب قران کوچکی از داخل جیبش در اورد و انرا بوسید:باید زودتر میومدم اینجا
اینجا درمانگاه روح من
.
.
-از دیدن قبر شهید خیلی ارامش گرفتم
ممنون ک منو پیشش بردید
-قابلی نداشت
به قولی ک داده بودم عمل کردم
به خاطر نم نم بارانی ک میبارید شیشه های ماشین بخار گرفته بودند
با گوشه ی انگشتش روی شیشه را خط خطی کرد و گفت:اقا کمیل
-بله
برای پرسیدن سوالش مردد بود
دست اخر با خودش کنار امد و پرسید:میشه
به پدرم سر بزنم
هرچی باشه من تو خونه ی اون قد کشیدم
بااخم پررنگی گفت:نه
به هیچ وجه
نمیخوام دربارش حرف بزنم
پدرتو دیگه فراموش کن
بغضش را پس زد و صورتش را به شیشه یخ زده ی ماشین چسباند
کمیل ک متوجه حال بد ازاده شده بود
سعی کرد جو را عوض کند:میگم
حالا ک تا اینجا اومدیم بهتره بریم یه چیز گرم بخوریم
امروز صبح با محسن اینجاها بودم کنار یکی از پارکا نوشیدنی گیاهی خیلی خوب میفروختن
ازاده خانوم؟
-بله
-دلخور شدید؟
جوابی نداد ک ماشین را پارک کرد و پیاده شد
دستش را زیر چانه اش گذاشت و ادای کمیل را در اورد:دلخور شدید!!
چشم غره ای برای او از دور رفت ک با دیدن نگاه خندان کمیل لبش را به دندان گرفت و مسیر نگاهش را منحرف کرد..
#ادامه_دارد....
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #با_من_بمان بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
#نصیحتامشب :
برای کسی ماه باش که به خاطر
چهار تا ستاره ولت نکنه...
شب بخیر گفتن ما محض ادای ادب است
ورنه چون شب برسد اول بیداری ماست
#شبخوش🌙✨
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
-بسمربالحسین🌱
وَلِرَبِّکَفَاصْبِرْ،بخاطرخداصبرکن:)
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱
+دغدغه یک بسیجی اگه جنگ بشه؟!
_کدوم لباس نظامیمو بپوشم؟😂
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بان اجمال الاکبریا»
#مجتبیالکعبی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
دلم هواے تو ڪرده هواے آمدنٺ صداے پاے تو آید صداے آمدنٺ
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
تو تنها امیدِ منی آقای اباعبدالله . 🤍
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
قسم به روزی که دلت را می شکنند..
و جز خدایت مرهمی نخواهی داشت :)!
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn