eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با شتاب لباس های حدیث را به دست مادرم میسپارم چادر حدیث را سر میکنند و او را از خانه بیرون میبرند محسن با عجله از کنارم رد میشود تنها کسانی که داخل خانه مانده اند من و احسان هستیم با کلافگی روی مبل مینشینم مات و مبهوت به روبه رو خیره شده ام احسان با عصبانیت می غرد +عجله کن زودباش باید بریم! نگاهش میکنم +منتظر چی هستی؟ چادرم را از داخل اتاق عزیز میاورم و سر میکنم و به دنبال احسان خانه را ترک میکنم سوار ماشین احسان میشوم،احسان با عجله سوار میشود و ماشین را روشن میکند و به سمت بیمارستان حرکت میکند *مهدی* +خبری از ریحانه نشد؟ _نه نرگس با ناراحتی سرش را پایین می اندازد بابا:چیه خواهر برادری خلوت کردین؟ نرگس با ناز و عشوه پاسخ پدرم را میدهد +خب باباجون شماهم بیا خلوت کن با ما بابا:اون که نمیشه خلوت،میشه مهمونی راستی مامانتون کجاست؟ نرگس:مثل همیشه آخر هفته ها کجاست رفته خیریه به نرگس اشاره میکنم که به دنبالم بیاید هردو به اتاق من میرویم _زنگ بزن +به کی؟ _ریحانه +ای بابا عجب عاشق سمجی هستیا تلفنش را برمی دارد و سریع شماره ی ریحانه را میگیرد بعد از چند دقیقه می گوید +جواب نمیده _دوباره بگیر نرگس پوفی میکشد و دوباره تماس میگیرد بعد از مکث کوتاهی تلفن را نزدیک گوشش میبرد +الو.. ‌...... +سلام کجایی؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 +الو.. ..... +سلام کجایی؟ صدایش را بالاتر میبرد +چرا صدات میلرزه با جیغ می گوید +بیمارستان؟ هراسان از جایم میپرم نرگس دستانش را به نشانه ی آرام بودنم تکان میدهد +باشه خداحافظ نگاه سوالی ام را به نرگس میدوزم کمی تکان میخورد روی تخت مینشیند _خب؟ +حال زنداییش زیاد خوب نیست بردنش بیمارستان به دیوار تکیه میدهم که صدای موبایلم رشته افکارم را پاره میکند با دیدن نام سرگرد روبه نرگس میکنم _میشه یه لحظه بری بیرون؟ سرش را تکان میدهد و من را ترک میکند تماس را به سرعت وصل میکنم _ سلام بله سرگرد؟ لحن سرگرد کمی تند بود +سلام پسر کجایی؟ _چی شده +اوضاع بهم ریخته میتونی خودتو برسونی...! _آره اومدم تماس را قطع میکنم دستپاچه لباس هایم را تعویض میکنم عرق روی پیشانی ام را با دستانم پاک میکنم و به دو از اتاق خارج میشوم چند قدمی برنداشته ام که صدای پدرم سرجایم متوقفم میکند +مهدی به سمت او برمیگردم _جانم؟ +کجا میری؟ خبری از نرگس نبود به پدرم نزدیک تر میشوم و در گوش او زمزمه میکنم _فکر کنم تو دردسر افتادم سرگرد زنگ زد گفت برم پیشِش +امیدت به خدا باشه پسرم مراقب خودت باش بوسه ای بر روی شانه ی پدرم میزنم و خانه را ترک میکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با کلمه کلمه هایی که سرگرد میگوید تنم شروع به لرزش میکند صورتم از شدت عصبانیت قرمز شده و دستانم مشت میشود لبانم را محکم روی یکدیگر میفشارم سرم را بین دو دستانم قرار میدهم با پاهایم محکم روی زمین میکوبم _چرا چطور اصلا؟ سرگرد دستی به موهای جو گندمی اش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد +نمی دونم اما اینطور بهم خبر رسید که مهرداد جاسوس بوده _اما مهرداد نمی تونست جاسوس باشه صدای لرزان و نگرانم را پشت چهره ی جدی و عصبی ام پنهان میکنم به یاد می آورم آخرین روزی که مهرداد را دیدم مهرداد مانند همیشه لبخند ژکوندی میزند دستش را روی پایش قرار میدهد و نگاهش را به چشمان من میدوزد +خب چی شد؟ _فعلا که پیگیریم تا ببینیم چی میشه دستم را دور گردنش حلقه میکنم و با خنده میگویم _آقا مهرداد شما که انگار قصد ازدواج نداری میخوای خودم برات آستین بالا بزنم؟ بزور جلوی خنده اش را میگیرد +نه خودم آستین دارم قهقه ای میزنم و نگاهم را بین چهره ی مهرداد می چرخانم مهرداد چشمان گود شده اش را به چشمان من میدوزد +میگم خودت چی خبری نیست؟ _شاید دو دستانش را به هم میکوبد و لبخند کش داری میزند +پس مبارکه امیدوارم خوشبخت بشی _خیلی ممنون راستی یه سوال +بفرما دوتا سوال بپرس _تو به علاقه خودت وارد این شغل شدی؟ آب دهانش را به زحمت قورت میدهد مردمک چشمانش دو دو میزند انگار چیزی ته دلش میلرزد دستان لرزانش را به هم گره میزند _چی شد؟ +داداش _جانم؟ +منو ببخش صدای مهرداد داخل گوشم اکو میشود به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم دستم را به دیوار میگیرم و بلند میشوم _حالا..باید چکار کنیم؟ +فعلا باید بفهمیم از کشور خارج شده یا نه! برای پرونده شهاب هم یه چند وقت صبر کن برای دستگیریش خودم بهت اطلاع میدم _چشم فقط توجه سرگرد جلب میشود _فکر کنم شهاب از هویتم باخبر شده +چی؟چرا!! سرم را پایین می اندازم _من رو با ریحانه دید بعدش فهمید که من‌ کی ام سرگرد سرش را پشت سرهم تکان میدهد بعد از دیدار با سرگرد حالم بد میشود کمی سرگیجه دارم . _مامان مادرم از آشپزخانه به سرعت خودش را به من میرساند +جانم؟ _میشه یه قرص مسکن بیارید واسم؟ نگرانی در چشمانش به وضوح پیداست +خوبی مادر؟ _آره فقط یکم سردرد دارم دستم را روی سرم میگذارم و آهسته میفشارم روی مبل دراز میکشم نرگس طلبکارانه میپرسد +چکار کردی با خودت داداش _فوضولی بچه؟ +عهه خودتی _حیف که حوصله ندارم واگرنه حسابتو میرسیدم به یاد تماس نرگس با ریحانه میافتم بلافاصله میگویم _ریحانه چیشد نرگس؟ +هیچی دوباره بهش زنگ زدم گفت خونشونه _چیزی درمورد اینکه یه قرار بزاریم باهاشون نگفتی؟ +خیلی خسته بود نتونستم فردا بهش میگم باشه ی آرامی در پاسخ نرگس میگویم بعد از خوردن شام وارد اتاقم میشوم روی تخت ولو میشوم و ساعد دستم را روی سرم قرار میدهم چشمانم را میبندم اما سردردم آنقدر زیاد است که نمی توانم بخوابم تمام رفتار های مهرداد از جلوی چشمانم میگذشت او چطور توانست اصلا برای چه این کار را انجام داد؟ سرم را روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 *ریحانه* آن روز بعد از اینکه حدیث را به بیمارستان بردیم فهمیدیم که یکی از بچه های حدیث از بین رفته حال همه ی ما بد بود اما حکمت خدا بود و نمی توانستیم کاری بکنیم دو روز از آن ماجرا گذشته شب هم مهدی و خانواده اش مهمان مان بودند. با دستمال مَشغول پاک کردن میز میشوم +ریحانه مامان _بله +بیا گوشیت داره زنگ میخوره _کیه؟ +عمه سیماته گنگ میپرسم _کی؟؟؟؟ +عمتِ ناباورانه موبایل را از دست مادرم میگیرم چند بار با دقت صفحه گوشی را نگاه میکنم عمه بود تماس را وصل میکنم با تردید پاسخ میدهم _سلام اینبار صدای عمه با دفعات قبلی فرق میکرد لحن اش پر از نگرانی و اضطراب بود +سلام خوبی ریحانه جان؟ _خیلی ممنون شما خوبید؟ از بچگی این را فهمیده بودم که نمی توانستم با عمه گرم رفتار کنم نمی دانم به چه دلیل اما موقعیت خواستار همچین رفتاری بود +میخواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم میتونی بیای کافی شاپ نزدیک خونه ی سابقه عموت؟ با مِن و مِن پاسخ میدهم _برای چی؟چه مسئله ای؟ +از پشت تلفن نمی تونم بهت بگم اما خیلی مهمه لطفا اگه میتونی خودتو برسون تماس را بدون خداحافظی قطع میکند صدای بوق های پشت سرهم عصبی ام میکند موبایلم را محکم روی میز میکوبم مادرم با ترس میپرسد +چکار میکنی؟ _ببخشید دست خودم نبود،مامان من میرم بیرون با عمه قرار دارم +وا مگه امشب مهمون نداریم؟ _تا اون موقع برمیگردم خب +باشه پس زودبرگرد _چشم جلوی آیینه اتاقم میاستم چندپیراهن را جلوی آیینه میگیرم یکی از پیراهن ها خیلی مناسب بود رنگ آبی آسمانی اش به دل می نشست روسری سورمه ای سر میکنم گیره ای با طرح گل های ریز صورتی را روی روسری ام میبندم! نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
- بسم‌اللّٰھ☁️!
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یه‌نیم‌نگاهی‌به‌پست‌ها شبتون‌در‌پناه‌اللّٰه .🌱
بسم رب حسن جانم ✨
اگر به گناه افتادید یا حتی غرق گناه بودید دست از نماز برندارید، این رشته‌ی باریک بین خود و خدا را پاره نکنید، عاقبت این نماز شما را اصلاح خواهد کرد. - آیت الله ضیاءآبادی
من عقیده‌ی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای ‌اساسی ‌کشور زنده‌ نگه‌داشتن ‌نام ‌شھدا است. - حضرت آقا
کیفیت نمازهاتون، کیفیت زندگیتون رو تعیین می‌کنه .
انسان گاهی لحظه هایی را پشت سر می‌گذارد که بعد ها وقتی به یاد بیاورد از تاب آوریِ خودش تعجب میکند .
دلتنگی هاتون رو نگه دارید چیزی نمونده به روضه حضرت مادر...🖤