ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
اونجا که مولانا میگه:
‹ نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی؟ ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
کبوتردلمهواییشده
دلشهوایمشهدکرده🥺...
#آقاۍامامرضا'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
-حواسِتهست...؟!
_به خودت!
_به اعمالِت..
_به گناهات . .
-که باید جبران کنی و مدام؛
-امروز و فردا میکنی!!
-خودتو جلوی آینه نگاه کن...
-داره میگذره..(:
-عمرِت سَر برسه چی...؟💔
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 #اللهمعجللولیڪالفࢪج
🔻 #تلنگرآنھ
زینـب رشیدهایسـت که بر شانهی کسی ،
تکیـه به غیر شانهی حیـدر نمیدهد ..
#خوشاومدیدسیدهزینب💚
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قایم شدم آقا که ریا نشه😂♥️:)))
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
معنی نداره کسی بگه من گرفتارم تا وقتی امام رضا (علیه السلام) هست! آقای دلم🫀 #ادیتوفیلمبرداریکان
نیست گاهی هیچ راهی جز به شاهی رو زدن
دلتنگتم آقا جان
بطلب آقا
شب میلاد دختر زهراست
هر کجا بنگری شعف برپاست
خانه مصطفی شده گلشن
دیده مرتضی شده روشن
مونس و یار مجتبی آمد
حامی شاه کربلا آمد
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتیک
_اون موقع فرق می کرد چند دقیقه دیگه انفجار تماس ها شروع میشه منتظر باشید
لبخند مرموزی چاشنی حرف هایم می کنم
مادرم که هنوز چیزی از حرف های من متوجه نشده شانه هریش را بی تفاوت تکان میدهد
صدای شخص آشنایی توجه ام را جلب می کند
با چهره ی مبینا روبه رو میشوم که غافلگیرانه خودش را در بغل من پرت می کند و پشت سرهم
گونه ام را میبوسد
مبینا:مبارکه عزیزم، خیلی نامردی این همه مدت حتی یک کلمه هم از آقاداماد خوشتیپتون نگفتی برامون
بلند بلند میخندم
_اولا سلام دوما چی میگی تو چه زود هم بریده و دوخته
مبینا تیز نگاهم میکند
+خب حالا اون عاشق خسته ی قدیمی رو چکارش میکنی
منظور مبینا احسان بود لبخند روی لبانم محو میشود
با سختی جلوی خودم را می گیرم که حرفی نزنم.
به بهانه ی عوض کردن لباس هایم خودم را به اتاقم میرسانم دستم را به دیوار اتاقم میزنم
صدای زنگ موبایلم باعثمیشود همان جا خشکم بزند
بی سر و صدا به سمت موبایل میروم که نام احسان را می بینم
روی تخت وا میروم
با اکراه تماس را وصل میکنم
احسان با لحن چندش آوری از پشت تلفن می گوید
+سلام به نتیجه ای رسیدی
منظور این آدم را خوب میفهمیدم گرچه او یک انسان نبود و بیشتر به حیوان شبیه بود!
_ببین دیگه به من زنگ نزن من تصمیم خودم رو گرفتم چند روز دیگه ازدواج میکنم اما نه با تو
صدای داد و فریادش بلند میشود
+میفهمی چی داری میگی احمق یعنی چی داری ازدواج میکنی،اصلا میدونی داری چه غلطی میکنی؟مگه نگفتم اگه قول و قرارمون رو فراموش کنی نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره
ریحانه زندت نمیزارم میکشمت
بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتدوم
بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم
کلافه موهایم را روی صورتم پخش میکنم و خودم را روی تختم پرت میکنم
صدای تقه ی در افکارم را بهم میریزد
مبینا وارد اتاقم میشود و روی تخت مینشیند
+چرا انقدر بی حوصله ای؟
بلند میشوم
بی تفاوت می گویم
_بی حوصله؟نه
+منو نمی تونی بپیچونی که
بلند میشوم و مینشینم دیگر تحمل این همه فشار را نداشتم خودم را در آغوش مبینا می اندازم و بی صدا اشک میریزم
مبینا بی حرکت ایستاده و تکان نمیخورد شاید هضم کردن اتفاقات اطرافش کمی برایش سخت بود!
اما من نمی توانستم این حجم از بدبختی و اتفاقات بد را هضم بکنم باید با کسی در میان می گذاشتم حال بدم را.
بریده و بریده و با بغض در گلویم می گویم:
_م..بینا من نمی..تونم
متعجب از حرف های من میپرسد
+چی؟ریحانه چی داری میگی؟
_احسان..من رو میکشه مبینا ...میدونم!
ریز میخندد
+دیوونه شدی ؟ احسان چرا باید تورو بکشه به خاطر اینکه داری ازدواج میکنی یا نکنه یه معشوقه ی روانیه
اشک هایم را پاک میکنم
_چرا چرت و پرت میگی؟معشوقه روانی چیه؟
+خو فقط یه روانی میتونه آدم بکشه اصلا احسان آزارش به یه مورچه میرسه که بخواد تورو بکشه؟
پوزخندی میزنم و نفسم را با صدا بیرون میدهم
قبل از اینکه تمام حقیقت را برای مبینا بگویم شروع به صحبت میکند
+راستش من چندوقت بود میخواستم یه چیزی بهت بگم ریحانه
منتظر ادامه صحبتش میشوم
+من به احسان علاقه دارم
با صدای بلند دادمیزنم
_چی؟؟؟؟
از صدای بلند من مادرم داخل اتاق ظاهر میشود،هول و هراسان می گوید
+چی شده؟چرا داد میزنی ریحانه
مبینا سرش را پایین انداخته و با گوشه ی روسری اش بازی میکند
_هیچی نشده..داشتیم شوخی میکردیم با مبینا
مادرم باشه ای می گوید و اتاق را ترک میکند
شوکه بودم مبینا اگر میفهمید احسان چطور آدمی هست و یا روی دیگر او را میدید چه عکس العملی نشان میداد؟
چقدر سخت بود..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتسوم
چقدر سخت بود همه چیز را می دانستم اما کاری از دستم بر نمی آمد
زبانم از تعجب بند آمده مبینا با ناراحتی از روی تخت بلند میشود
+نمی دونستم انقد درگیر اونی..تو که قرارِ..
دستان لرزانش را در بر میگیرم و مانع رفتن او از اتاقم میشوم
لبخند خسته ای مهمانش میکنم
_من درگیر اون نیستم
مبینا لبش را میگزد و سرش را پایین می انداز و با لحن مظلومی می گوید
+ببخشید قصد بدی نداشتم
_اشکالی نداره فقط مراقب خودت باش!
گنگ نگاهش را از روبرو میگرد و به من میدوزد
درحالی که دستانش را از دستان من بیرون میکشد لب میگشاید
+مراقب چی باشم؟
درحالی که سعی میکنم بحث را طوری عوض بکنم از روی تخت بلند میشوم
_خب حالا شیرینی عروس شدنمو کِی میدی؟
چشمانش را ریز میکند و در برابر من میاستد
+خیلی پرویی،دختره ی چشم سفید!
به جای اینکه خودش بهم شیرینی بده پروو پروو میگه شیرینی کی میدی
بزور جلوی خنده ام را میگیرم اما چهره مبینا آنقدر بامزه شده بود که بی اختیار بلند بلند میخندم
خیلی می ترسیدم از اینکه مبینا قربانی عشق و خواسته اش بشود
با مبینا اتاقم را ترک میکنیم طوری که مادرم صدایش را نشنود زمزمه میکند:
+من آخرشم نفهمیدم برای چی باید مراقب باشم
چهره ام را مظلومانه میکنم
_وای حالا توگیرنده دیگه مبیناجونم
مبینا که به این راحتی ها دست بردار نبود قبل از اینکه حرفی بزند با صدای مادرم سکوت میکند
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی