@Maddahionlinمداحی آنلاین - انواع خوبی کردن ما - حجت الاسلام عالی.mp3
زمان:
حجم:
3.25M
⭕️انواع خوبی کردن ما
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
💢حجت الاسلام #عالی
💢حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.🌹
👇👇
@ReyhanatoRasoul97 🌿
2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ برخورد با #خانمهای_بدحجاب_در_نگاه_رهبری⁉️
➕ویدئوی بیانات جالب رهبری👇
✅رهبر معظم انقلاب #تاکید دارند که با این نگاه و با این روحیه با خانم بدحجاب برخورد کنید:👇
"مدارا کنید؛ ممکن است ظاهر زنندهای داشته باشد؛ داشته باشد.❗️
بعضی از همین ها خانم هائی بودند که در عرف معمولی به آنها میگویند #خانم_بدحجاب؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
❓حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟
نه،❗️
#دل، متعلق به این جبهه است؛
#جان، دلباختهی به این اهداف و آرمانهاست."
در ادامه بیانات منحصر به فرد خود، به مقایسه ای جالب و عجیب می پردارند که برای همه بسیار جای تامل است👇
"او یک #نقصی دارد.
⁉️مگر #من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛‼️ نمیبینند.
👈گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم / آیا تو چنان که مینمائی هستی⁉️
و باز هم تاکید👇
✅ "با روی خوش پذیرای جوانان باشید."
♻️البته انسان نهی از منکر هم میکند؛ نهی از منکر با #زبان_خوش، نه با ایجاد نفرت.❌ ۹۱/۰۷/۱۹
ایشان نهی از منکر را اینگونه تبیین میکننند👇
🔻 #جلوگیری، طرق مختلفی دارد. بله ممکن است شما بگویید:
فلان #روش؛ روش غلط، تند یا ناکارآمدی است💥
و فلان روش؛ روش بهتری است،✅
این ها بحث دیگری است، اما در این که باید #مواجهه و #مقابله کرد
📌 در این کسی نباید #تردید کند.
🗓۱۳۹۵/۲/۲۰
«مثل آقای خامنه ای #پیدا_نمیکنید.»👇
صحیفه نور ج۱۷ص۲۷۲.
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_دوم
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمانش اپرایی پر شور اجرا میکردند.
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود!
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیتلری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند...
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.
پر از هجوم زندگی...
ریتمی ِاز هالیوود زدگی و سنت گرایی؛ که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم...
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد.
پیرمردِ راننده سری تکان داد: هی! یادش بخیر...این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.
چه روزایی بود.الانمو نبین! تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم؛ اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو دِه برو که رفتیم... مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پام نمیرسیدن...
آه کشید٬ بلند و پر حزن: داداشم واسه این انقلاب شهید شد. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر!
به قول نوری گفتنی: ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود؛ رنج دوران برده ایم...
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مون را باهاش میدیم...
اما بازم خدارو شکر؛ راضیم... امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم.
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را میسوزاند.
باید عادت میکرد؛ خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود...
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.
چشمان مادر دو دو میزد.
پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسامی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد: این را داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری؛ راستی٬ به ایران هم خوشی اومدی باباجان؛ انشاالله کنگر بخوری و لنگر بندازی؛ اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش...
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثل تمام مسلمانان ترسو...
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم.درش بزرگ بود و تیره رنگ...
کلید را به طرف در برم؛ اما نه! این گشایش٬ حق مادر بود.
کلید را به دستش دادم.
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک...
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود...
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشامم خزید؛ کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند...
خانه ایی عجیب...
درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید...
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد... و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت...
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پس بی ورود از در خارج شدم...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
هتل...؟؟
پیرمرد ایستاد: میخواین برین هتل باباجان...؟؟!
با سر تایید کردم.
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لجباز!
کنار گوشش زمزمه کردم: بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست.
مسرّانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم و گفتم: اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه؛ بعد میتونیم اینجا بمونیم.
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت.
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿