eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سخت ترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان. مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد... گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد... آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬ بی توجه به صوفی و حرفهایش.. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت... هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما... حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر... ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پراعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود... به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش... حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم... ابلهانه بود.. القای تحکُّمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان! انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی ندارد... به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد... نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد؛ اما زبانش نه! گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای موردِ علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد؛ اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت! شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا... نه… بیرون از در هم؛ نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی! همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل!؟ ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند... اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیما در خاکی دیگر به زمین نشسته بود... سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد: اوه! اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده؛ این آدرس را از کجا آوردین؟؟؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد: پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن! اما نگران نباشین من میرسونمتون. یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟ هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟ ... 👇👇👇