eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
563 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 💠 آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی می کرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری می کرد محضِ خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند می زد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر می شد، طلوعی که دهن کجی می کرد کم شدنِ یک روزِ دیگر از فرصتِ نفس کشیدن و در چند قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی می‌شد وقتی که ترس مثلِ آبی یخ زده، سیل وار آوار می کرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا آنقدر خوب بود؟ نماز صبحه.. دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد: الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم: دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا آنقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف می کنم… البته اگه حالتون خوب بود.. دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم: من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.. بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش می‌کردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد. و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را می داد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی‌اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم: چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟ در یک کلمه پاسخ داد: زیارت عاشورا ... اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد ... نوبت به سوال دوم رسید: چرا به مهر سجده می کنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟ با کف دست، محاسنش را مرتب کرد: ما “به ” مهر سجده نمی‌کنیم.. ما “روی” سجده می‌کنیم ... منظورش را متوجه نشدم: یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟ لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم: فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده می‌کنیم.. در کمال خضوع و خاکساری.. تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که تفاوت باشه بین “به” و “روی”.. اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم می شد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم: دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر می چید.. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا می داد.. روسری را روی سرم محکم کردم: من می‌خواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ صدایی صاف کرد: خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، می خواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین ...
تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید. حالا چرا؟؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی.. اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه.. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد.. پس سعی کردن بی صدا پیش برن… و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظرانه✨💚 سلام امام زمانم! مولای مهربان و تو ای عشقِ من سلام عجِّل لِولیِّک الفَرَج آقای من سلام زیباترین بهانه‌ی دنیای من سلام ✨💚تعجیل در ظهور مولا صلوات @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای (مدظله العالی): 💠سیاست اگر از اخلاق سرچشمه بگیرد، از معنویت سیراب بشود، برای مردمی که در مواجه ی با آن سیاستند، وسیله ی کمال است. 🌸 راه بهشت است.🌸 💠اما اگر سیاست از اخلاق جدا شد، از معنویت جداشد، آن وقت سیاست ورزی می شود، یک وسیله ای برای کسب قدرت، به هر قیمت، برای کسب ثروت، برای پیش بردن کار خود. 💠این سیاست می شود آفت، برای خود سیاست ورز هم آفت است. #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
4_5895653885837575193.mp3
3.5M
سخنران : آیت اللّه #ناصری موضوع : #نفس_از_شیطان_قویتر_است @imamzaman_aj 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز و ساعتی که بی انس با قرآن بگذرد، مایه حسرت است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
توحید؛ اولاََ، پایه اعتقادی ست. ثانیاََ اصل مهمِ عملیِ فردی و اجتماعی ست. ثالثاََ ملت مسلمان موحد، غالباََ از شناخت وجه های گوناگون توحید، چیز درستی نمی دانند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 💠 بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض می کردم. پرسیدم: اون دختر آلمانی .. اونم بازیگر بود ؟ حسام آهی کشید: نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمی دونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا می خواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم: و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد: خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال آنقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت می کرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیال و خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.. منظورش را درست متوجه نمی شدم. خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد: قاعدتا باید می‌پرسید ... پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم ... اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر می‌کنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود: یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟ لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر : خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه.. اصلا می‌توانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور می شد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.. و با تبسم ابرویی بالا داد: خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین.. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا می‌کنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.. اینجوری اونا فکر می کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن.. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، می تونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع می‌کنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست می خوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون می‌کشانیم.. پس بازی شروع شد ...