eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با قرآن آشنا بشوید، خودتان را به این گنج بی پایان و دریای بی کران نزدیک کنید. هر چه بیشتر مراجعه کنید، روشن تر و آگاه تر می شوید. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اساسی ترین، بنیانی ترین، اولی ترین نیازهایتان را برای خاطر خدا بدانید، برای خاطر خدا بخواهید. لقمه ی نانی هم که می خوری تا گرسنگی ات برطرف بشود، برای خاطر خدا بخور، گرسنگی ات را برطرف کن و نیرو در بدنت بِدَم. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_یازدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
4_5819159848280917549.mp3
4.86M
سلمان: 🎙واعظ: استاد محمد #شجاعی ❌ اینکه گناه میکنیم و گناه نمیدونیمش؛ از خود گناه، خیلی بدتره! #اینکه_گناه_نیست 🍃🌹🍃🌹 @ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... بخوان دعا که یوسف زهرا ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد...❤️ 🙋‍♂️با سلام خدمت همه شما خوبان و یاوران فاطمی و خداقوت... 👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریان هستند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند... از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این در کنار ما باشند... واما... 🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا... 👈طبق قرار همیشگی مان 👈این هفته به نیابت از و با اذن از حضرت (علیه السلام) هدیه💝به آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی ) ☘️🍀 قبول باشه... التماس دعا... @ReyhanatoRasoul97 🌿 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت ... مرگ حقش نبود ... به حسام خیره شدم ... این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت ... دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود ... حالا باید از حسام متنفر می شدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ : پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین ... این حقش نبود ... اون به همه مون کمک کرد ... سری تکان داد و لبی کش آورد: بله ... درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه ... به شنیده ام شک کردم ... با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن ... من اشتباه نمی کنم ... کنار ابرویش را خاراند: درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. معنی حرفش را نمی‌فهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود: اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه ... پس من نمی تونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم ... چون عثمان و بالا دستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم ... رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر می‌گذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد. و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد: خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می‌خواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره ... مدتی که از ورود یان به نقشه می‌گذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک می‌کنه و تصمیم می‌گیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه ... توی تحقیقاتش متوجه می شه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده.. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.. چند روزی به پروازتون مونده بود و من می‌ترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم.. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.. پس از اونجایی که خودشو یه صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد ... بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.. پس از نظر اونها به ریسکش نمی‌ارزید و بهتر بود که از بین بره ... اما با یه مرگ بی سر و صدا مثلِ تصادف ... حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش می‌پرسیدین سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه.. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود ... این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر می‌کردند ... از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا: اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی‌دانستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم می دونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید ...
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد: نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن.. اونا فکر می‌کردند که منو دانیال اسم اون رابط رو می‌دونیم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر ... و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان ... نفسی عمیق کشید: خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن ... در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد.. راست می‌گفت. اگر او و دوستانش نبودند … اما عثمان … ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظرانه سلام امام مهربانی ها✨💚 روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد🍂 چون دعای فرج ما همه با تردید شد🍂 بارها نامه نوشتم که بیا اما حیف معصیت کرده ام و غیبت تو تمدید شد🍂😔 برای تعجیل در ظهور آقا صلوات 🌺 @ReyhanatoRasoul97