﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_بیستم
باز دانیال را گم کردم ...
حتی در داستان سرایی های این دختر ...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو می کرد ...
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش: طلاق غیابی ...
دنیا روی سرم خراب شد ...
نمی تونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود ...
تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمی تونه تو بند باشه و اون مامورِ رستگاریت بوده از طرف خدا و ...
و باز خام شدم ...
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم می مونم و مبارزه میکنم ...
اما چه مبارزه ای؟
حتی اسلوبش را نمیدانستم ...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره ... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره ...
اما نه...
فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره ...
و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.
یه چیزایی از اسلام سرم می شد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمی تونه ازدواج کنه ...
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منِ بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم ...
گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی ...
اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام ...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی ...
و باز نرم شدم
و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم ...
پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده در اومدم ...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟
مگه میشه؟؟
من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم ...
و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن ...
و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر می کرد.
تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم ...
همین ...
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه ...
و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد ...
لعنت به تو دانیال ...
لعنت ...
حالم از خودم بهم می خورد ...
حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره ...
هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق ...
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبود و این رو نمی فهمیدن!
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن ...
حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش ...
شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!
مسیحی ...
یهودی ...
بودایی ...
و از کشورهای فرانسه ...
آمریکا ...
آلمان و ...
بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور ...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
اللهے چنان کن سرانجام کار
حسینے بمانم
حسینے بمیرم
و باز هم دوشنبهای دیگر و هیئت ارباب💚
سروران😇 گرامی دعوت میشوید به
هیئت ریحانه الرسول
🖌با سخنرانی حاج آقا صفی👳
🖌قرائت دعای شریف افتتاح با نوای دلنشین برادر کیانی👨
خوب کردی آمدی رمضان!
سنگ شده بودم...🕯
منتظر قدوم سبزتان هستیم
ساعت ۱۵
روبه روی مسجد جامع طبقه دوم
@Reyhanatorasoul97
#بچه_هیئتی_باش
پرسیدم: چی شده حمید اتفاقی افتاده؟!
گفت یه تُکِه پا بیا باهم بریم هیئت.
باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن؛ الان هم ماشین رفیقم بهرام را گرفتم که با هم بریم ؛ تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.
قبلا هم یکی دو بار وقتی حمید میخواست هیئت برود؛ اصرار داشت همراهی اش کنم اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم.
از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیئت شدم؛
با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم؛ حتی وسط راه گفتم: «حمید منو برگردون؛ خودت برو زود بیا» اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم؛ ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم؛ با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانمهای مجلس دوست شدم. فضای خیلی خوبی بود؛ جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز؛ دانشگاه کلاس داشتم؛ بعد از کلاس؛ حمید طبق معمول با موتور دنبالم آماده بود ؛ ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت ؛ گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند و بعد از یک خوش و بش حسابی که گل را به من داد تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم پرسیدم: «ممنون حمید جان؛ خیلی خوشحال شدم ؛ مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه ؟؟»
گفت:« این گل ها که قابل تو نداره؛ اما از آنجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت برای تشکر این دسته گل را برات گرفتم.»
از خدا که پنهون نیست؛ نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم برداره؛ ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیئت «خیمه العباس» باشم.
حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.
«برگرفته از کتاب یادت باشد... شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر شهید»
بچه هیئتی که باشی عاشق میشوی...
عاشق هر آنچه تو را به معشوق حقیقی میرساند ...
به خدا میرساند...
آنقدر به مزاجت خوش می آید که حیفت می آید دیگران را هم سهیم نکنی...
دست دیگری را میگیری و همراه میکنی تا او هم تشنه ی این دریا شود...
عطشان یا سیراب در دریای عشقش ...
وقتی برای رضای او نیت میکنی غرق لذت عشقش می شوی ...
#قرار_عاشقی
@ReyhanatoRasoul97
•| ماه_بندگي🍃
#دعاي روز_هفتم
🔹«اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ، بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ
🔸خدایا! در این روز به روزه داشتن و عبادت یاریام فرما و از گناهان و لغزشها دورم کن و توفیقی نصیبم نما تا پیوسته به یاد تو باشم. به امید توفیقت ای رهنمای گمگشتگان!».
التماس دعا❤
@ReyhanatoRasoul97 🌿
جزء هفتم.mp3
4.3M
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
📖بسم الله الرحمن الرحیم📖
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید :
✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج
✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری
✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_هفتم
#استاد_معتز_آقایی
@ReyhanatoRasoul97
🕊
🕊🕊🕊🕊🕊