هدایت شده از 🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت
می کرد.. میگفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمی ده..
بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین.. و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت..
وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم..
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن..
دیگر نمیدانستم چه چیزی باید بگویم نکنه پروین هم نظامیه؟؟
خندید..بلند و با صدا: نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن..
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟؟ اسمش چیست؟؟ مدام بحث را عوض می کرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا..
#ادامه_دارد…
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم..
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد: نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن..
اونا فکر میکردند که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت..
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر ...
و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان ...
نفسی عمیق کشید: خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن ...
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن..
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین..
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیر و خوشی تموم شد..
راست میگفت.
اگر او و دوستانش نبودند …
اما عثمان …
#ادامه_دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید: قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه می شی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
من و پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام می رفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.. و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وار تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش می توانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت می داد..
#ادامه_دارد…
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان می کرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هر روزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد..
بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم می کرد، محضِ رهایی..
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..
و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو می کرد: سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین
نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب می شد.. کاش حرف می زد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم..
سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید ..
حسام مدام شیرین زبانی می کرد و سر به سر پروین می گذاشت. و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم..
خطاب قرارم داد: سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه..
به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. ( البته به زودی.. )
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد.
قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم: مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم..
چند کتاب به سمتم گرفت: این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود..
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست.
در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت: حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین..
چرا باید بابت کتابها دلگیر می شدم؟ دیگه قرآن برام نمیخوونید..
لبخند زد: هر وقت امر کنید، میام براتون میخونم..
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد: تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثلِ من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
#ادامه_دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود ...
و او فقط و فقط گوش داد ...
یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد ...
که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام می گرفت و سرم فریاد میکشید ...
بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم.
تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم، صدایی صاف کرد محضِ اعلامِ حضور.
سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت: خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟
نفسی عمیق کشیدم: علی.. خیلی دوسش دارم..
لبخندی عمیق بر صورتش نشست.
نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ ( دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه..)
به جمله ی (خیلی زود برمیگرده ) اکتفا کرد.
اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمی شد.. که اگر هم محسوب می شد، اهمیتی نداشت ...
#ادامه_دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
ما جون و پول و وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم ...
مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرن و مطالعه کنید..
اینجا ایرانه..
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا..
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن…
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد ...
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..
سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود ...
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما
می آمد و با پروین هم کلام می شد. حرفایش برایم جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیرمهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر می شد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش.
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی ...
از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا مأموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه..
من زیادی به این مادر بدهکار بودم ...
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید ( تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟
نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟
من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید..
البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم..)
زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد.
دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمی شد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلند و طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت..
محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من آنقدر در شوک غرق بودم که نمیدانستم باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟
دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم..
مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی..
می خوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.
بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت
برمی خوره..)
با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد..
دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم..
چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر..
طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟
خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟
بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی..
خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته.
روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..)
خندیدم، بلند..
خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری..
اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود.
پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در..
وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین..
ولی خب شد نکشتیماااا..
راستی چرا آنقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ )
از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند..
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟
حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود ..
اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کرد.
دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت. اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد ( حسام گم شده..)
نفسم یخ زد. و او ادامه داد ( دو روز هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه میشم سارا..)
یعنی فاطمه خانم می دانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟)
دستی به صورتش کشید ( یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..)
و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..
کاش شهید شده باشد..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام مأموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار
می گیرد و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی می کند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا می کند و فعلاً به دلیل ضعف بستریست..
من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق..
پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم..
سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم..
این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد..
و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او..
قرآنی که صدایش بود..
حجابی که به احترامش بود..
نمازی که نذر شهادت بود..
او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود..
و عاشقی جز این هم هست..؟؟
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
و در آخر گفت: (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین ...
اوایل که از شما می گفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمی گرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن..
دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی..
می دونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که می تونی جوابمو بدی..)
صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.
منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را می دادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار..
و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..
( نه .. )
#ادامه_دارد ...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هفتاد_و_چهار
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد..
"نه" گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب پیشانیم را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو را به جد امیرمهدی حلالم کن..)
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمان حلقه بسته از اشکش خیره شدم.
رنگ مردمک های همیشه پناهنده به زمین حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیره رنگ بود؟؟
حالا باید برای این زن عصبانیت خرج
میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر می کرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسر مهربان نشد..
و من چقدر حرصی بودم برای یک بار دیدنِ حسامی که تقریباً دو ماه از آخرین دیدنش می گذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر می شدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعاً حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی با خودم حرف می زدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجب تر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و
می دانستم فایدهای ندارد این خودخوریهای احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهر خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رآی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلب را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده یِ محبوب پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برای گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد.. آن روز در امام زاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و نالیدم از ترس ها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه امان هُلش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دم، هراسیدم از بازدم بعدی..
گفتم و گفتم..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برای یک روز خندیدن با صدای بلند، بدون دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچارگی شیرین میشود وقتی سر به شانه خدا داشته باشی..
بعد از نماز، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امام زاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم می زدم و با گوشه چشم، تاریخ روی قبرها را میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفُت کفش مشکی سرمه ای در مقابلم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدای کوبیده شدن قلبم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهای کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابیتی خاص ایجاد می کرد.
همین؟؟؟ نمی خواست حالم را بپرسد؟؟ حال دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زُل زدم که زخم تازه ترمیم شده گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتماً سوغات آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد سپس با قدم هایی بلند در حالی که صدایم می زد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسر مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود (از دانیال اجازه گرفتم که باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود!.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هفتاد_و_پنج
باید حدسش را میزدم سرش را
می بریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم (فکر نمی کنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابروویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود، امروز مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
"باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب می شد.
با حرص نفس کشیدم، تن صدایم کمی خشن شد (باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جواب سؤالم را بدین..)
کدام سؤال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سؤال؟؟ چه سؤالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سؤال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برای خورد شدن غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه می دانست از خرابی این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی شکسته شدن غرورش بود..
کاش می شد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرف وجودم.
سؤالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمی کرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد می توانست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه می خواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجود سرطان و عمر کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول می کردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگرداندم.
من دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. عصبی و نفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد. اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا کن.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدای بلند با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به خودش جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین
می رفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگ نگاهش درست مثلِ فاطمه خانم قهوه ای تیره بود.
باید اعتراف میکردم (یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خوب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم (ببین.. موهام واسه خاطر شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگر با دقت به سرم دست بکشی، تارهای تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خوب سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست بره زیر خاک..
پس عقلاً این آدم به درد زندگی نمی خوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزای باقی مونده را با خساست خاصی نفس می کشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سر ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غرور خرد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
می خواستی همینارو بشنوی؟؟
اینکه اگر جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستاش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
من بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن می کرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد می کرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق و محبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را با استرس قورت داد و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گُل و شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..
خواهرِ، دانیال.. )
چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟
از کدام خواستگاری حرف می زند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانه است..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمی کنید..
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودم و اعتقاداتم فکر میکنم و نمی تونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستم و با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانوم از تو خوشش نمیاد..
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومد اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..)
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِم معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟)
پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفایی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..
مادر میگن، (چند شبِ پیش پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.)
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه می خواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟؟ )
به صورتش نگاه کردم ( از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟)
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد ( اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..)
تعجب کردم ( از کجا میدونید؟؟)
لبخند زد ( دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید..
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟)
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. ( فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم.. )
نگذاشت حرفم تموم شود ( وجب به وجب..
حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟)
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال..
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود.
در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت.
در را باز کرد و من به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد.
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟)
باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم..
گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متأصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..)
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید.
با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ
می دهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور می کرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِ مذهبی و پاسدار..
چقدر تلخیِ کامم شیرین بود…
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..
اجازه میفرمایید؟؟)
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..)
عروسی..
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟!
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد..
زندگی بهتر از این هم می شد؟؟
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح می دادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنیم.. نگران هیچ چیز نباشین..)
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که آنقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه می شین..)
از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخوردِ فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق می شد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟)
کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. )
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟)
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..)
متوجه منظورش نمی شدم ( خب مگه چیه؟؟ )
مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ )
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبودم که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..)
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثلِ نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه..)
و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضِ مردن.
تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش می کرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی
می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت می کرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…)
لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟)
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟)
ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..)
لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، بَرِت میگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..)
با تعجب نگاهش کردم ( واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟)
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا..
تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..)
چیز زیادی از حرفهایش متوجه
نمی شدم. او از دعوتی ماورایی حرف می زد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید ( اما ظاهرا آقا طلبیده..)
از چه حرف می زد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم..
انگار جملاتش را مزه مزه می کرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..)
دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.
اخم هایم را در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..)
و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..
چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..)
عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب دادم( منم میام.. منم با خودت ببر..)
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..)
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد..
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت
می رفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت..
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین..
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که (هییس.. خانوومی، آنقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه.. ) وقتی در پارک قدم میزدیم و او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت..
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم..
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. (تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛
دلم درد؛
جهانم درد است..)
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم.
این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟؟
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست..
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
( وعشق..
قافیه اش، گرچه مشکل است..
اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد..)
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم..
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ..
مُهرِ قهرش آنقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.
نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تأسف تکان داد..
باید میرنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟؟
خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟؟
جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر میداد و مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد.
اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد ( سارا بگم خدا چکارت کنه..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.. )
از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد ( میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟
مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟)
شالِ مشکیم را مرتب کردم (تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..)
طلبکارو پر سوال پرسید ( چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ )
ابرویی بالا انداختم ( یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟)
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم.
من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.
پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم..
وا رفته زیر لب زمزمه کرد ( بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..
کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه… )
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم ( هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا..)
از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام..
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..
کاخِ پادشاهیِ علی..
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش
میایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود و دانیال در این بین کلافه حرص می خورد و نگرانی خرجم
می کرد.
بالاخره بعد از سه روز انتظار، چشم مان به جمالِ تربت حسین (علیه السلام) روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم.
پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم ( اینجا کجاست؟؟ )
دانیال نگاهی به اطراف انداخت ( میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..)
عباس.. مردی که نمیتوانستم درکش کنم..
اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم میپیچید..
عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم (نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..)
صدایش بلند شد ( من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو..)
نفسم از شوق بند آمد. به سمتش برگشتم. امیرمهدیِ من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..
اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد..
اشک امانم را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد ( قشنگ دقمون دادی تا رسیدی.. )
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتم و حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را..
پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک می ریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران و دلباخته می شد ..
و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر می شد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار می کرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم و گوش..
باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم.
حسام نفس نفس زنان آمد. حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو می خرم بانو..)
و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..) من
مفاتیح الجنان را
زیر و رویش کرده ام
نیست..
یک حرز و دعا
اندر دوامِ وصلِ تو..)
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی و آسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود ( شک ندارم که گرفتیش..)
اشک پس زدم( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..)
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش مشغولِ بازی شد ( بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟)
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
نگاه فراری اش را به صورتم انداخت ( اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..)
پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید ( مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟)
لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت (شهید شم..)
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟
این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم..
آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام..
کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود..؟؟ نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم.
من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیم و امروز حسام اصلاً به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..
مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در مأموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🍃
🌸
🍃
✅ توصیه هایی كاربردی و خاص از مرحوم آيةالله #كشميرى -اعلیاللهمقامه-:
🌱توصیه میشود حداقل یکبار این توصیه ها را بخوانید:
1⃣ حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزهداری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و آن هم چیزی نیست جز «#تفکر»! 🤔 با خود و خدای خود خلوت کنید؛ خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیاندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به رویتان باز شود ...
#ادامه_دارد
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
🍃
🌸
🍃
✅ توصیه هایی كاربردی و خاص از مرحوم آيةالله #كشميرى -اعلیاللهمقامه-:
🌱توصیه میشود حداقل یکبار این توصیه ها را بخوانید:
2⃣ یکی از مهمترین حالتهای بندگی، خصوصاً در رمضانالمبارک، حالتی است که توصیه مؤکد نبی مکرم است و آن، «#سجده_طولانی» است؛ فقط خدا و اولیاء الهی میدانند هنگام سجده ی عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما میبارد؛ حتماً در روز یک سجده طولانی داشته باشید ...
#ادامه_دارد
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
🍃
🌸
🍃
✅ توصیه هایی كاربردی و خاص از مرحوم آيةالله #كشميرى -اعلیاللهمقامه-:
🌱توصیه میشود حداقل یکبار این توصیه ها را بخوانید:
3⃣ آغاز ماه رمضان، حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله!
آداب روزهداری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید؛ #کمیتگرا نباشید؛ #کیفیتجو باشید! دنبال #ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلكه در پی #هضم آنها باشید! غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جانتان شود؛ بزرگترین مشکل ما، #قشرینگری به دین و شریعت است؛ با خود فکر کنید آنقدر در سالهای قبل با ولع زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟!
#ادامه_دارد
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
توصیه هایی كاربردی و خاص از مرحوم آيةالله #كشميرى -اعلیاللهمقامه-:
🌱توصیه میشود حداقل یکبار این توصیه ها را بخوانید:
5⃣ رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان، کیمیای «حُسن خلق» است؛ با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانی برخورد کنید؛ همیشه، خصوصاً در این ماه، خوشبرخورد باشید؛ لحظه عصبانیت و خشم شما، همآن لحظه اخراج شما از این مهمانی الهی است!
#ادامه_دارد
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
توصیه هایی كاربردی و خاص از مرحوم آيةالله #كشميرى -اعلیاللهمقامه-:
🌱توصیه میشود حداقل یکبار این توصیه ها را بخوانید:
6⃣ کشتی رؤیایی رمضان، سوار بر امواج دریای «#اشک» به ساحل نجات میرسد! از خدای سبحان، در این ماه، خصوصاً اسحار سحرآمیز آن، اشک و گریه درخواست کنید؛ البته شرط #سحرخیزی و #اشکریزی، #دل_شکسته داشتن است.
#ادامه_دارد
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97