eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 باید حدسش را میزدم سرش را می بریدی از اصولش نمی‌گذشت. ابرویی بالا دادم (فکر نمی کنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..) ابروویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود، امروز مرخصی نمی‌گرفتم بیام اینجا.. پس باید..) "باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب می شد. با حرص نفس کشیدم، تن صدایم کمی خشن شد (باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جواب سؤالم را بدین..) کدام سؤال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سؤال؟؟ چه سؤالی؟؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟؟) این سؤال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برای خورد شدن غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه می دانست از خرابی این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی شکسته شدن غرورش بود.. کاش می شد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرف وجودم. سؤالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمی کرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد می توانست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه می خواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجود سرطان و عمر کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول می کردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگرداندم. من دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. عصبی و نفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..) اخمش عمیقتر شد. اما سر بلند نکرد.. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا کن. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدای بلند با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به خودش جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین می رفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک می‌کشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگ نگاهش درست مثلِ فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف می‌کردم (یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. می‌بینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خوب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم (ببین.. موهام واسه خاطر شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگر با دقت به سرم دست بکشی، تارهای تازه جوونه زدشو می‌تونی حس کنی.. ولی خوب سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست بره زیر خاک.. پس عقلاً این آدم به درد زندگی نمی خوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزای باقی مونده را با خساست خاصی نفس می کشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سر ما گذاشتی اومدی خواستگاری.. من از شما تشکر می‌کنم.. و واسه غرور خرد شدتون یه دنیا عذر خواهی.. می خواستی همینارو بشنوی؟؟ اینکه اگر جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه.. آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) دستاش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را می‌دیدم.. و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. من بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم.. .. @ReyhanatoRasoul97