eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه! یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی می کرد. شروع به صحبت کرد: بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود ... اووووووف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت. و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛ زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه. او هم از خدا حرف میزد ... این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت. صدایش صاف بود؛ ادامه داد: میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده؟؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست. مخصوصا اخلاقِ افتضاحش ... ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین یان را خام و رام کرده بود. به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید. نمی دونم چی به عثمان گفتی که اونطور رَم کرد. اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظرموندم. مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون. کش و قوسی به صورتش داد: ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم. صاف نشست و گفت: مشخص نیست؟؟ این مرد دیوانه چه می‌گفت؟؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند. وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد. دستش را زیر چانه اش زد. ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست ... خب میدونی! به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم را کردم و انگار کمی هم موفق بودم. و شروع کرد به حرف زدن از مادر ... از حالِ وخیم روحش ... از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت ... از کمکی که باید می‌کردم ... و.. و.. و… در سکوت فقط گوش دادم؛ تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده ... نگاهم کرد و گفت: می‌دونم از ایران و مسلمونا متنفری ... عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته؛ اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که می‌شد کمکت کرده شاید ایران هم مثل عثمانِ مسلمون، زیادم بد نباشه؟! کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود نه از سرِ انسان دوستی! مسلمانها همه شان نفرت انگیزند ... اعتماد به عثمان حماقت بود، اعتماد به ایران چه چیزی را به گندآب می‌کشید؟؟ لابد تمام زندگیم را ... چانه اش را خاراند : اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت می‌کنم؛ احتمالا می‌کشتم. صدایش پچ پچ وار، به گوشم رسید. پسره احمق! عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش می‌دانست. با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و گفت: اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو می‌کنی؛ اما خب! به یه بار امتحانش می ارزه. حداقل فقط و فقط به خاطرِ اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه! راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی؟؟ صدایم کش می آمد: من نه ایرانیم ... نه مسلمون ... من فقط سارام ... سری  تکان داد و جواب داد: اوه! با اینکه قابل قبول نیست؛ اما باشه. خیلی دوست دارم نظرت را در مورد  اون عثمان دیوونه بدونم. اون که روی ابرا راه میره. نمونه ای بارز از یه عشق شرقی ... حرفهایش مسخره بود. تلو تلو خوران ایستادم و گفتم اونم یه عوضیه؛ مثل پدرم؛ مثل برادرم و همه ی مردها ... ابرویی بالا انداخت: اوه! متشکرم دختر ایرانی؛ فکر می‌کردم مشکل تو با مسلمون هاست ؛ اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی‌ ... کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی؛ اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد ... واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود؛ من فقط سارام ... سارا ... ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد؛ مادر حقِ زندگی داشت؛ او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد ... اما ... اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خودم؛ کاش هرگز به دنیا نمی آمدم ... اما به قول یان، به یک بار امتحان می ارزید؛ کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود. یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم. پرسید: بهتری؟ ببرمت خوونه؟ اگه اینجا؛ اینطوری رهات کنم؛ باید فردا با گُل بیای بیمارستان ملاقاتم ... چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه ... حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد. و من سرگردان تر از همیشه ... ... @ReyhanatoRasoul97 🌿