eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 💠 عثمان کلافه در اتاق راه می رفت. رو به صوفی کرد: ارنست تماس نگرفت ؟؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد ... هر جور پازلها را کنار یکدیگر می‌گذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمی‌رسیدم ... حسام، صوفی، عثمان، یان و اسمی جدید به نام ارنست ... اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد: ارنست خیلی عصبانیه ... به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه ... صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه ... پس خودتم درستش کن. تو رو نمی‌دونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن ... چون نبودم و نیستم ... می‌فهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه ... صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد، مثل سگ داری دروغ می‌گی ... مطمئنم همه چیزو می دونی ... هم جایِ دانیالو ... هم اسم اون رابطو ... عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد. هی.. هی.. آروم باش دختر ... انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ... ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد. ارنست رسید ایران ... میدونی که دلِ خوشی از تو نداره ... پس حواستو جمع کن ... هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام ... دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد ... با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت. نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود. یان مُرده ... همینا کشتنش ... اگرم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان ... اینا اهل ریسک نیستن ... تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می‌کشیم ... باورم نمی شد ... یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود. چ.. چرا کشتنش؟؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام می‌دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی‌کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می‌کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه‌ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی‌داند ... که از هیچ چیز خبر ندارد ... که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد ... فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش ... عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه‌ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. می‌کشمش ... اگه دهنتو باز نکنی می‌کشمش ... و حسام که انگار حالا اشک می ریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم ... صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد ... حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد ... پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام ... سکوتی عجیب ... چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جرأتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود ... نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود ... برخوردِ مایعی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد ... زبانم بند آمده بود ... هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم ... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می‌زدم ... صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود ... داشت کار دستمون می داد ... و با آرامش از اتاق بیرون رفت ... تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود ... دوست داشتم جیغ بکشم ... اما آن هم محال بود.