🕊
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_نهم
آن شب در مستی و گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد؛گفت:اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم!؟
نگاهش کردم و سرد گفتم: عثمان یه کلید داره.
خنده روی لبهایش نشست وگفت:در مورد حرفهام فکر کن. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه.
آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد...
شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده...
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمی آمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود.
پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم.
هر یک در گوشه ایی می ایستادیم دستانمان را از هم باز میکرد و با چشمان بسته آرام آرام دستانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم.
این بار هم امتحان کردم اما تنها...
هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم به ایران...
کشور وحشت و کشتار!
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد؛گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث!
عثمان: یان! تو حق نداشتی چنین غلطی کنی! قرار ما این نبود!!
صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت: من با تو قرار نداشتم؛ ما اومدیم اینجا تا به این مادر و دختر کمک کنیم؛ نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم.
صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم: یان! میشه خفه شی؟؟
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم: عذر میخوام نمیشه... میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد؛ حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بوده...
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند.
عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد : دهنتو ببند یان! ببند! من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم!.
یان یقه اش را آزاد کرد: اما سارا اینطور فکر نمیکنه.
عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست: اشتباه میکنه. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم. یان تو من را میشناسی، میدونی چجور آدمیم...
اصلا مگه هالیووده که با یه نگاه عاشق شم...
کمکش کردم، چون تنها بود... چون مثل من گمشده داشت... چون بدتر از من سرگردون و عاجز بود...
یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره...
که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود...
اولش واسم مثل هانیه و سلما و عایشه بود...
اما بعدش نه...
کم کم فرق پیدا کرد...
یان من حیوون نیستم...
بفهم!...
دلم به حال عثمان سوخت... راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم...
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم.
یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید.
با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد...
ناراحت بود؛حق هم داشت...
یان سری تکان داد وگفت: زده به سرش؛ بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توهم میارم. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده.
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست. خب! تصمیم تو گرفتی؟؟
به صندلی تکیه دادم:میرم ایران.
لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه اش نوشید این عالیه. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.
سکوت کرد.
حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟
تعجب کردم. او از کجا میدانست.
با لبخند به صورتم خیره شد: وقتی گوش ایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.
مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب!
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🌾🍃❣🌾🍃❣
❣🌾🍃❣
🍃❣
﷽ بسم الله الرحمن الرحیم ﷽
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ الرضا
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
♦️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
💟ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺑﻘﯿﺔَ اﻟﻠﻪِورحمة الله وبرکاته
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🍃❣
❣🌾🍃❣
🌾🍃❣🌾🍃❣
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
سلام دوستان عزیز و رهروان هیئتی
صبح اول هفته تون بخیر 🌸🍃
یه #سوپرایز داریم برای مخاطبین خاص😉
دوستانی که #رهبرانه را قبل ماه مبارک رمضان دنبال میکردند...👌
از امروز مطلب رهرو رهبری مجدد هر روز در کانال ارسال میشود.🌷
تقدیم وجود...👇
@ReyhanatoRasoul97 🌿
Panahian-Clip-BaadAzRamezan.mp3
1.57M
🎵بعد از ماه رمضان چه کنیم؟
👈 مراقب حال خوبمون باشیم ...
#کلیپ_صوتی
@ReyhanatoRasoul97 🌿